گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

شاهزادگان معاصر شهر ما

در فست فودی برایم خودم مرغ سوخاری تند سفارش داده بودم با سالاد سزار و  در حال خوردن و وب گردی متوجه شدم میز همسایه ام دو دختر فال فروش هستند که در حال خوردن ساندویج اند، با توجه به منو متوجه بودم که غذایشان چندان ارزان نیست

متعجب زیر نظرشان گرفته بودم که دیدم دختر گارسون دو نوشابه هم آورد و گفت این را یکنفر دیگر مهمانتان کرده است، حالا دیگر بقیه میزها زیر چشمی دخترها را که با وقار و شادمان در حال خوردن بودند زیر نظر گرفتند، مرد تپل اشپز اومد سر میزشان و محل زندگیشان را پرسید و معلوم شد محله او و دخترها یکی است و کلی صحبتشان گل انداخت

دخترها غذا را خوردند و با دقت میز را تمیز کردند و اشغالها را در سطل ریختند و با لبخند به همه نگاه کردند، نگاه یکیشان به من که رسید صدایش کردم و جعبه سالاد سزار را که هنوز باز نکرده بودم را به او دادم

با لبخند گفت: باور کنید من جای خوردن دیگه ندارم و نصف ساندویچم را به برادرم دادم

مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل

خاله رها برای نذری دیگ بزرگی را از همسایه کوچه بغلی قرض گرفتند، هنگام پس دادن دیگ، از آنجا که هیچ مرد و هیچ ماشینی در کار نبوده، خانمها خودشان دیگ را از پنج طبقه ساختمان پایین آوردند و آن را روی ویلچر گذاشتند و به سمت خانه طرف راه افتادند

حالا تصور سه خانم چادر که دیگی ویلچر نشین را هل می دهند به کنار،

تلاششان برای اینکه صاحب دیگ نفهمد آنها ماشین نداشته اند و ویلچر را نبیند یک طرف،

از همه بامزه تر که در برگشت به نظر خانمها رسیده که زشت است ویلچر خالی را هل بدهند و یکی از آنها روی ویلچر نشسته و برگشتند 

بچه های آخرالزمان

دوقلو ها عشق شمع روشن کردن هستند، حالا دو قل دستش را سوزانده و مادرک برایش انگشتش رادر لیوانی آب گذاشته  و در تخت برایش داستان مهمانان ناخوانده را خوانده است تا حواسش پرت شود

حالا چقدر قبلش دستورات دادن آقا و چقدر سوالات بیشماری درباره قصه داشتند و اینا به کنار

، قصه که تموم شده امر فرمودند مادرک براشون اب بیاره

مامان هم بهش گفته که پاهاش درد می کنه و خودش بره از تو اشپزخونه برداره

دوقل رفته با لیوان دم در و انگشتش هم هنوز داخل لیوانه و یه ابرو با خشم بالا انداخته که:

چطور پیرزن رفت درو  واسه، گربه و الاغ و گنجشک و سگ و گاو و  کلاغ باز کرد و خسته نشد،تو خسته می شی برای من آب بیاری؟

حسرت برانگیز

در جلوی سواری های شمال، همیشه آشوبی به راه است، راننده ها نام شهرها را فریاد می زنند و هرکدام مسافران را دعوت به ورود به دفتر خودشان می کنند و اصرار دارند که همین الان ماشین حرکت می کند

در میان این شلوغی مردی میانسال قدم زنان به جلوی آنان رسید و همه به سمتش دویدند و از او پرسیدند که به کجا می رود؟ 

مرد ایستاد و همه منتظر ، 

مرد به همه دفتر ها و درها و مردها نگاه کرد

یکی از راننده ها جلو آمد و سوالش را تکرار کرد: 

آقا شما کجا تشریف می برید؟

مرد سرانجام سکوتش را تمام کرد وبا شادمانی غیرمنتظری گفت: خونه 

بازگشت

از هنجن برگشتم، عکسها را در اینستاگرام گذاشتم، جای همه گی خالی