گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

نه شماره اش را هم نمی دم

روز اخر است و ملت همچین جو می دن که ادم جو گیر می شه و به پشت سرش نگاه می کند
خلاصه این نیم نگاه اینکه: سال مزخرفی بود 
مفصلش اینکه سال از دست دادنهای عاطفی بود
از بین رفتن یک دوستی پانزده ساله و به شدت تاثیرگذار و عمیق در زندگیم که هنوز از زخمهایش خون می چکد 
مهاجرت یک دوست بیست ساله که به قول  رها ، هر مهاجرتی یک مرگ است 
فرو رفتن دوستی دیگر در مرداب افسردگی و غرق شدنش  که به گمانم از دیدن مرک ، غم انگیزتر است
به همان اندازه دردناک بود دیدن خودسوزی دوستی در شعله های خشمش نسبت به دنیا و آدمهایش  که نه در جستجوی خاموشی آن است و نه آتش خود رو به خاموشی می رود
رها کردن دوست دیگری در مشکلات پایان ناپذیر شخصی و خانوادگیش که سالها بود یاری اش کرده بودم  و  سرانجام اعلام بازنشستگی کردم از این شغل
همچنان آنقدر این سال  پر تردید و دودلی و ترس از اشتباه و ترس از تصمیم گیری و سرشار از سرزنش خود بود که رفتم   سراغ تراپی و 
نتبجه اینکه خیلی خوب بود
گمان می کنم تنها نکته مثبت امسال همین بخش بود
برای آدمی مثل من که همیشه شنونده است و عادت به صحبت از مشکلاتش با دیگران ندارد، تجربه خوبی بود که یکی بنشیند و تو برایش حرف بزنی، البته واقیعت اینکه حتی مشاورم هم بیشتر دلش می خواهد حرف بزند تا گوش بدهد اما
بسیار کمکم کرد که دست از شنیدن درددلهای دیگران، درک دیگران و فهم رفتارهایشان  بردارم، کمکم کرد که خشم و غم و دردم را نشان دهم و مهمتر از آن اینکه  کمکم کرد من نیز از دیگران توقع کمک و همدردی و دلداری  داشته باشم 
و اینکه حال دیگران بد است گناه من نیست و به من ربطی ندارد، هرکس مسئول بهتر کردن حال خودش است 
امیدوارم که سال دیگر این موقع در پشت سرم مناظر زیباتری برای دیدار باشد 

دیکتاتورهای کوچک

استاد راهنمای دانشجوی دانشگاه دیگری بودم و در جلسه دفاعش  ، همه منتظر استاد داور بودیم که کارمندی وارد سالن شد و اطلاع داده: رییس گفتند جلسه را شروع کنید

و ما در کمال حیرت جلسه دفاع دانشجو را بدون استاد داور برگزار کردیم 

آخه مادر جان خراب؟ با چی کلنگ؟ چرا آخه به من بگو دلیلش چی می تونه باشه

مادرک در مخالفت خوانی به قدمت چهل سال نسبت به بابایی است و تجربه هم یادش نداده که بابا در ارامش و سکوت و پنهانی کارش را انجام می دهد، در دوران نوجوانی  بحثهایشان برایم آزاردهنده بود اما سالهاست که جریان باحزه  و خنده دار شده است

اما تنها  نتیجه این جدال چهل ساله این است که مادرک تمامی سوالات مرا این گونه جواب می دهد:

- انبردست کجاست؟

- آخی ،حتما بابات گمش کرده!

- موکت سوخته؟!

-آخی ،حتما بابات قابلمه داغ گذاشته روش!

- کیسه کازو ها (بادام زمینی) کجاست؟

-آخی ،حتما بابات همه شو خورده!

بعضی وقتها هم اصلا سوال منعقد نمی شود مثل:

- این درختا که کاشتم...

-آخی بریدتشون؟

- شیر آب که...

- آخی باز گذاشتش؟

و شاهکارش امروز بود

- دیوار خونه...

- خرابش کرد؟


چهارشنبه سوری خود را چگونه گذراندید؟عکسها در اینستاگرام


 جلسه را پیچانده و از ساعت نه صبح تا دو بعد از ظهر، نه عدد درخت شیشه شور را به کمک بابایی در کوچه کاشته است، علفهای هرز را کنده، نخاله را در خانه متروک بغلی خالی کرده، با سنگهای رودخانه دور درختها دایره ای محافظ ایجاد کرده است و آب داده است 
مادرک برای درختها دعا کرده و تمامی همسایگان روستا هم کوچه و درختها را مورد بازدید و نظریات کارشناسی قرار داده اند 
 یک درخت بید مجنون فرفری را در حیاط کاشته و از ذوق مرده است 
چوبها انار و انگور باقی مانده از هرس را در  فرغون  گذاشته و با کمک تحقیق دانشجویان آتش زده است، دور آتش بومبا بومبا کرده و با فرغون در ژست ارابه ران آتش عکس گرفته و خودش را سوزانده است
حالا بالاخره با بوی دود به داخل آمده و دراز کشیده و به کری خواندن خواهرک و بابایی در تخته نرد و شعر های غلط غلوطی که مادرک  از دیوان حافظ گوشی اش می خواند گوش داده  و به هر دو می خندد و فکر می کند بودن در خانواده- البته به شکل متناوب و نه دائمی- چقدر خوب است 

اقتصاد دان بزرگ

-خاله این بازیه خرابه؟

-نه خاله پولیه

- ها می دونم، اون بار هم که من بازی می کردم گفت: لطفا پول باید بدهید، آدمهای بدی هستند

- چرا؟

- آخه اون وقت  پول ما کم می شه، پول اونا زیاد می شه اما بعضی هاشون خوب بودن، نوشته بودن: لطفا پول نمی خواهد بدهید

- چه جالب

- ( مکث متفکرانه) چرا پول نمی خواستند؟ ( مکث طولانی) اهان چون خودشون بانک داشتن ، پول ما را نمی خواستند