گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گزارش یک روز معمولی!


صبح بیدار شده و  با دوستان بیدار در تلگرام گفت و گو کرده، لباس پوشیده و یک شکلات رافائلو  بالا انداخته و در حیاط چرخیده تا وقتی ماشین به دنبالش بیایید

در انتظار ماشین از توت سیاه همسایه خورده و به این اندیشیده که عصر شیشه شورهای داخل کوچه را آب دهد و اشغالها را جمع کند

در مسیر خانه تا دانشگاه چرت زده و رویابافی کرده

سر کلاس سعی کرده که   امر زیبا از دیدگاه کانت را بفهماند

ظهر به خانه بازگشته و در همان مهتابی ناهار خورده و زیر درختان الوچه گلیم انداخته و با گرمای افتاب و خنکای نسیم به خواب رفته

عصر بیدار شده و به ارایشگاه روستا رفته و موهایش را یکوری کوتاه کرده و در حیرت که بانوی روستای بخوبی این مدل را در اورده 

با احساس خوش تیپی به داخل  کوچه بی نام کنار ارایشگاه  پیچیده و سر از گندم زاران در اورده است

در میان موجهای طلای قدم زده و گوجه سبز زیر درختان را خورده و عکاسی کرده و به خانه بازگشته

 و    گلهای کاغذیش را   با روبان به ستون محکم کرده است

بی خیال اب دادن به نهالهای کوچه شده که هوا ابری شده و بارانی  شلوغ راه افتاده 

پالتو   پوشیده و  در مهتابی نشسته و به صدای باران گوش سپرده و  دمنوش هدیه دانشجو را که  عجیب خوش طعم است خورده

و شروع به نوشتن کرده است


باد دیوانه، یال بلند اسب تمنا را آشفته کرد خواهد

در فیلم شکلات ، قهرمان با خون کولی در رگهایش، هر وقت باد می آمد، میل به  رفتن، رها کردن و جاده  دیوانه اش می کرد

حالا که در مهتابی خانه شمال نشستم، نسیمی  نه گرم و نه سرد بر تنم می وزد و شانه به سر ها بر روی درخت گلابی بازی عشق می کنند و گلهای کاغذیم  در رقصند 

من به این می اندیشم که موسم سفر نزدیک است 

@khateratkarmandi

دیروز عصری نویسنده طیف  رنگ کارمندی را دیدم ، همشهری عزیزی با ته لهجه ای دلنشین و قدی بلند ، دو متر بود تقریبا و این اولین تجربه من در راه رفتن کنار یه موجود دومتری بود، خدای آدم بدجور احساس ریز دیده شدن می کنه، خود ش می گفت که به خاطر قدش دو تا شکست عشقی خورده که حقیقتش به نظرم  کم بوده 

خلاصه اینکه اینقدر طنز خوبی داشت و اینقدر منو خندوند که تمام امواج منفی صبح و فرهنگسرا رفت 

جان مادرتان وبلاگ نویس های قدیمی باز هم بنویسید 

به قول خودش ادبیات واقعی این روزها را در دنیای مجاز باید پیدا کرد نه در کتابفروشی ها

در یک رودخانه دوبار نمی توان شنا کرد

امروز رفتم فرهنگسرا، مدتی است دیگر آنجا کار نمی کنم اما هر از چند گاهی سر می زنم.

همه عوض شده بودند

سرایدار لاغر  و فضول، پیر و بی دندان شده بود

پیرزن خدمتکار شاعر، از دردی بی درمان اشک می ریخت

همکارها دو تا  دیسک کمر گرفته بود و دوتای دیگر از درد گردن می نالیدند، یکی حامله  بود و دیگری عینکی شده بود و آخری  از تنهایی و افسردگی اشک می ریخت 

بچه ها ، رفقای قدیمی من بزرگ شده بودند  و  سرخوش  و البته که تبدیل به نوجوانانی سطحی و مبتذل  شده بودند 

بیرون که آمدم  غمگین بود از این گذر زمان و بی اعتنایی اش به ما، این بشر ضعیف متوهم که گمان می کند روزهای زیادی در راه دارد

نتایج بی جنبه گی

کتاب میعاد در سپیده دم را خواندم( استاد جامعه شناسی داشتیم به نام آقابابا می گفت جنبه اونه که امشب کتاب می خونی، فردا درباره اش حرف نزنی) 

داشتم می گفتم، نویسنده اش رومن گاری است، همون که کتاب شگفت انگیز خداحافظ گاری کوپر را نوشته، تو این کتاب خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی اش را نوشته و شرایط شکل گرفتن  رمانهایش و البته  حضور مادرش به عنوان مشوقی عجیب و متفاوت

دو چیز برایم حیرات انگیز بود، اولی مداومت و پشتکار رومن در نوشتن و شکست خوردن و باز هم نوشتن آن هم در فقر و بیماری و تنهایی و حتی در اشیانه هواپیماهای جنگی و در فاصله بین دو ماموریت 

دومی  جسارت و شهامت و  توانایی مادرش در انجام کارهایی بی اندازه متفاوت و عجیب و دردناک ،فقط به دلیل عشق و اطمینان به اینکه پسرش نابغه است

عمیقا معتقدم که موفقیت اتفاقی نیست  و قطعا پشتکار لازمه آن است اما  مطمئنم که رومن گاری وجود نداشت  اگر چنین مادری این همه سال و حتی پس از مرگش  از او حمایت نمی کرد