گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

اونا هم با رذالت لبخند می زدند

جلوی میز رییس نشستم به مدت ربع ساعت داره تلفتی درباره سفر تبریزش صحبت می کنه، مدارک منم دستشه و با کارت ملی ام بازی می کنه، که یهو دیدم  مدارک را از زیر دستش بیرون کشیدم و وسط بانک ایستادم و با بلندترین صدای ممکن دارم از بقیه کارمندان می پرسم که :

آیا اونا هم اجازه دارن در ساعات اداری تلفن شخصی داشته باشند؟

آیا می شود از رییس بانک به کارمندانش شکایت کرد؟

آیا مشکل دستشویی هتل تبریز را می شود تلفنی حل کرد؟

گوسفندان روشن بین

دیروز در مسیر پیاده روی در حاشیه روستا به گله کوچکی از گوسفند رسیدم که با دیدن من دست از چرا برداشتند ، سرهایشان را بلند کردند و خیلی جدی به من خیره شدند، منهم نگاهشان را پاسخ دادم و عبور کردم، آنها همچنان با نگاهشان مرا تعقیب کردند و من همچنان دور می شدم که  ناگهان کل گله به دنبال من راه افتادند!

من متعجب و خندان سرعتم را بیشتر کردم و آنها هم بیشتر، چوپان متوجه شد و شروع به صدا زدن کرد اما فایده ای نداشت و آنها خیلی جدی پشت سر من می دویدند، 

اخر چوپان از جایش بلند شد و به دنبال آنها فریاد زد و سوت کشید و من پا به دو گذاشتم  اما آنان همچنان پایمردانه به دنبالم بودند

اینقدر موقعیت خنده دار بود که وسط دویدن زنگ زدم به رها و ماجرا را برایش تعریف می کنم

و او به مسخره می گوید: ویژگی های یک رهبر را در تو شناسایی کردند

و رها از شرم ایرانی بودن همکارانش آب شده بوده

رها رفته سر کار جدید، کاری که در ایران معمولا مردها انجام می دهند و تمامی همکارانش هم مرد هستند، 

از روز اول رفتار همه بسیار برخورنده بوده و رها را تحقیر و تمسخر می کردند، سوالات ابتدایی از او می پرسیدند و متلکهای در باب جای زن در این کار نیست،  رها هم طبعا همه را دایورت کرده بوده به تخمدان چپ

اما در میان این جماعت مردان بی ترحم، یک همکاری بوده که از روز اول سلام می کرده، غذایش را تعارف می کرده، افراد را به او معرفی می کرده و چایی می ریخته و تنقلات می داده و خلاصه آدم بوده

امروز مرد عکسهای عروسی برادرش را نشان رها می داده که رنگ لباسها عجیب تند و شاد بوده

رها از او پرسیده که شما کجایی هستی؟

گفته افغانستان، کابل

جایی که میکل آنژ و برنینی ساخته باشن، خدایی مردن داره

دوستم تنگی نفس داره، رفته واتیکان و  تو راهروی باریک و معروف  گنبد  سن پیترو تو اون شلوغی دچار حمله آسم شده 

واون وقت کلی با خودش حرف زده و تمرکز کرده تا تونسته تحمل کنه و خودشو به زیر گنبد برسونه، 

حالا داشت تعریف می کرد که به خودم گفتم: 

اصلا نگران نباش مردی هم مردی، تو  واتیکان و سن پیترو بمیری بهتر از اینکه که تو چهار راه  تازه آباد  ده کوره ات بمیری 

ترکه انارش

دوقلوها را برده بودم پارک و خودم روی نیمکتی نشسته بودم، زنی چادری و میانسال آمد کنارم نشست و شکلات فاتحه ای داد و حرف زد، زیاد، منهم با کنجکاوی به اطلاعاتی که از تمامی افراد موجود در پارک می داد گوش می کردم. 

ناگهان بین انبوه وراجی هایش گفت: پسرم شهریور پارسال همین موقع  از خونه رفت بیرون، دیگه برنگشت، تصادف کرد، پسر نبود که ترکه انار بود

و با صحبتهایش ادامه داد اما من دیگر چیزی نشنیدم