زمانهایی مثل الان که اومدم دانشگاه و کسی نیست، زمانهای سکوت و بی کاری نامنتظر، اون لحظه هاست که بر می گردم به سوالات اولیه، باستانی و تکراری:
دارم با زندگیم چی کار می کنم؟ این زندگی همونی است که می خواستم؟ بعد از این می خواهم چه کنم؟
گذشته و حال و آینده های محتمل را مرور می کنم و حضور هر سه تایی اینها با هم فضای عجیبی ایجاد می کنه
یک جور مکث زمانی
فن صدا می ده و کسی در اتاق بغل داره روزنامه را ورق می زند و من زمان را گم کرده ام
به گیسوهای دیگر در جهان های دیگر فکر می کنم
اونی که اون روز از ماشین پیاده نشد
یا اون یکی که چهارگوش تو خالی را پر نکرد
یا شاید حتی اونی که راکت به اتوبوسش خورد
روزها، ارزش روزها سنگین می شن و دوباره وسواس با روزها چیزی یگانه ساختن از اون زیرها وول می خورد و سرک می کشه
ازدواج کن و بدتر از اون بچه دار شو تا دیگه از این فکرها به سرت نزنه....یه موقع میشه اصلا فکر کردن هم یادت میره.خیلی پوستت مثل من کلفت باشه یه دست وپایی میزنی از قافله عقب نمونی ولی همیشه فقط رد گذر قافله رو میبینی وباز....
عجب عسل چشم
ولی تو می تونی بذار کنی بزرگتر بشن
برمی گردی به قافله
وقتشه رمان بنویسی !
به نظرم این حال خاصیت روزهای پایانی سال، به ویژه اسفند ماه باشه... معمولا تو اسفند عزیز، اینجور حس و حالها زیاد میاد سراغ آدم.
سرعت زمان وتغییرات همراهش جلوتر از فانتزیهای ماست. فانتزیها ( ما ) عقب میمونند. بعد تا میایی حال روبفهمی و دوباره فانتزی ببافی باز دوباره یه چیز دیگه و زمان ترک فانتزیها میرسه. اما من یه حسی دارم: " کنسپت " concept ، " من " باقی میمونه. یعنی توی این خط زمان باز هم خود اصلی ات رو میتونی تشخیص بدی.
وای از این گذر عمر