گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

شیفته اش شدم

امروز در مطب دکتر زنان نشسته بودم، ناگهان زنی که داخل اتاق دکتر بود بیرون دوید و رو به دیوار زار زد، بسیار کوتاه،  بعد چند نفس عمیق کشید ، با دستمال کاغذی چشمها را خشک کرد و دوباره به داخل اتاق دکتر بازگشت

،

،

،

شیوه پذیرفتن واقعیتی که دکتر به او گفته بود

شانه هایش زمان بازگشت به داخل اتاق

و تلاشش برای دوری از هر نوع دلسوزی 

و حالا به نظرتون شام بخورم یا برم کپه مرگم را بذارم ؟

محتویات امروز شکم بنده به ترتیب زمانی از صبح تا کنون 

حلیم 

نان سنگک خاشخاشی

چایی

سیب

کوبیده و یکی دو لقمه شنیسل و خورشت سبزی

نوشیدنی انبه گازدار

تخمه

گوجه سبز

توت فرنگی

چیپس و ماست موسیر

قهوه

قرقورت سه مدل مختلف بجنوردی 


بعد از تحریر

دلمه داخل یخچال الان نیستش

تبلیغات مدل گیس طلایی

به دانشجوها گفتم نه اتفاقا خیلی هم خوشحالم، چرا فقط هشت سال از جوونی ما بسوزه پای احمدی؟ شما هم رای ندید تا هشت سال آینده عمرتون بربادفنا بره( وحشتزده به من خیره شدند و تصمیم گرفتند که به روحانی رای دهند)

همش که نمی شه داستان یک روز خوبو براتون تعریف کنم

شنگول و سرحال بیدار شدم، هوای بهاری و عطر بهارنارنج و نسیم و فیلان

گفتم به مادرک زنگ بزنم حال دست شکسته را بپرسم، چنان از وضع  جسمی و روحی اش حالمان گرفته شد که جذابیت صبح به فنا رفت،

گفتم کوتاه نیام، تصمیم گرفتم برم تا میدون روستا پیاده روی  و از منظره گلهای کاشته شده جلوی در خانه ها و باغهای پرتقال  لذت  ببرم

چنان آفتاب پر حرارتی شد که چشمم کور شد

گفتم  نه نمی ذارم آفتاب  شکستم بده، به سالن خنک آرایشگاهی پناه بردم  و  گفتم بر روی صندلی آن حالی  به خودمان می دهیم که  آرایشگر  گویا قبلا در ساواک دوره دیده بود به  قصد شکنجه موهایم را کند و مژه ام را نصف کرد و پوستم را زخم کرد و همه اینها را بسیار ملایم و طولانی و با آرامش انجام می داد، چند بار خواستم از زیر دستش فرار کنم که نگذاشت و این وسط  یک موسیقی  غم آوری گذاشته بود که میل به خودکشی را صد چندان می کرد

از آرایشگاه فرار کردم و رفتم سوپری هر چیز خوشمزه ای که حالم را بهتر کند خریدم و  در پای صندوق، که دیدم خانم فروشنده با اون آرایشگره یک جا دوره دیده بودند، اون شکنجه جسمی بود این روحی

نیم ساعت طول کشید تا بتواند قیمتها را وارد کند و پیدا کند و حساب کند و این وسط با گوشی و همسایه و شاگردش هم گفتگوهای عمیقی داشت 

گفتم این روز قمر در عقرب را زودتر به پایان برسانم و سریع زنگ زدم به اژانس که مرا ببرد خانه تا مغزم نترکیده که  معلوم شد راننده آژانس هم از ایادی استکبار  است و تا مرا پیدا کند سه بار تماس گرفت و آخر هم من  با چهار تا کیسه خرید چند کوچه بالاتر رفتم  تا مرا ببیند

بنده الان در منزل هستم   و در و پنجره را بستم و  روی صندلی منتظر نشستم  که صاعقه، زلزله یا یک نوع وبای خاص  بر سر نازل شود

امیدوارم برای معدنچی ها کوتاه بوده

بله من مناسبتی نمی نویسم اما امشب ترسیدم که می نویسم، 
من ترس از فضای بسته دارم، من حتی در کیسه خواب صورتم را بیرون می گذارم، من از گیر کردن در ترافیک می ترسم و وحشت بزرگم این است که زنده به گور شوم ، 
داستانی  ازاسماعیل فصیح بود که اهالی روستا جوانی غریب را که حمله صرع داشته به گمان مردن دفن کرده بودند، وقتی کس و کارش آمدند که نبش قبر کنند و جسد را ببرند معلوم شد که جوان آن زیر بهوش آمده و بعد خفه شده است
من از زمانی که در نوجوانی این داستان را خواندم تا کنون وحشت انگیز ترین لحظاتم تصور مدتی است که جوان بین به هوش آمدن و مردن  از سر گذرانده بوده است