گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گزارش یک روز جمعه

از خواب بیدار شدم و پارچه و پتو را از دور سرم باز کردم، از ترس عنکبوتها شکل آخوندا می خوابم. لرزان لرزان چراغهای حیاط را خاموش کردم و همانطور خوابالو نارنگی هدیه همسایه را پوست گرفتم و خوردم تا چشمهام  باز شد

رفتم تو حیاط و انجیرها را چیدم، یک دفعه همه با هم رسیدند و من دستم فقط به پایینی ها می رسد، بقیه را گذاشتم  برای پرنده ها که دعایم کنند.

انجیرها را داخل یخچال گذاشتم و باید شکر بخرم و مربایشان کنم، من کمپوت را ترجیح می دهم اما زود خراب می شود

قیچی باغبانی را برداشتم و رفتم سراغ درخت کوچک گلابی که همیشه کمرش زیر بار دستهای نامتناسبش می شکند، یک اثر هنری درست کردم ازش، شکل یک قارچ سبز شد

انگورها ولی پر دردسر بودند، همه جا رفته اند و رزهای سفید را زیر خود پنهان کردند، باید فکری با حالش بکنم ، یا طاق بزنم برایش یا کوچکش کنم

یاس زردی که کاشتم حسابی بزرگ شده اما گل نمی دهد، گمانم بدجایی کاشتمش ، آفتاب نمی خورد

خسته شدم، برگشتم  روی تراس و دمنوش و وب گردی، سعی کردم اینستا  زنده بروم  و نتیجه زحماتم را پز بدم که اینترنت یاری نکرد، به جای آن به شیرازی ها نشان دادم ، حیاط را

خستگی که در رفت روسری را دور سرم گره زدم و رفتم داخل کوچه برای هرس شیشه شورها که جنگلی شده اند، این حالت وحشی را دوست داریم به خاطر همین فقط پاجوشها را بردیم که همسایه مرا دید، رفت داخل خانه و با قیچی ادوارد دست قیچی اومد و  درختای کل کوچه را عین کارتونها پرپیت کرد

هم خنده ام گرفته بود  هم دلم نمی آمد جلویش را بگیرم ، نتیجه اینکه به جای جنگل درهم و آمازونی من، یک پارک مرتب و تر و تمیز اروپایی نصیبم شد

تازه همسایه هم خوشحال از نتیجه کارش یک دستکش نو هم به من هدیه داد که با آن جنگلم را از روی زمین جمع کردم تا بعدا آتش بزنم 

در حال ریشخند خودم رفتم برای ناهار، دوستان برام ترخینه اورده بودند و من کشک نداشتم، در نتیجه آزمون و خطاهایی کردم که موفقیت آمیز نبود. منکه به زور خوردم اما حتی مرغکم هم نخورد

خسته از کار ، در مهتابی بالش و پتویی و زیر آفتاب ولرم پاییز بی هوش شدم

عصر با مزاحمت زنبورها و مگس ها بیدار شدم  و لباس پوشیدم و میوه در جیبهایم ریختم و رفتم کوچه های جدیدی برای پیاده روی کشف کردم

و عکس گرفتم و  راه  رفتم و مزرعه بادمجان و نیشکر و  به خانه های زنده روستایی سرک کشیدم، حضور تک و توک ویلا ها در اعماق روستا نگرانم کرد که تهرانی ها اینجا را هم پیدا کرده باشند، 

درختها را می برند، ساختمانی زیبا می سازند، چراغش را خاموش می کنند و می روند، سکوت و وهم کوچه های ویلانشینان می ترساندم و مسیرم را عوض می کنم

غرپب بسیار زیبایی پشت درختان نارنج در انتظار من است، می میرم از دیدنش و تا آخرین نور و رنگ می چشمش

در تاریک و روشن به خانه بر می گردم،

چراغها را روشن می کنم که می بینم چراغ حمام سوخته و من قصد دوش داشتم، چند تا شمع می برم داخل حمام و   دوشی رمانتیک می گیرم 

با لباس حوله ای کنار بخاری ولو می شوم و کتابی از ایزابل  آلنده را آغاز می کنم و در رنگ و بوی امریکای لاتین گم می شوم.


نظرات 12 + ارسال نظر
مادر محمدکیان دوشنبه 15 آبان 1396 ساعت 01:26

ارزومند چنین روزی ام . گیسوجون شما مگه تهران تدریس نمیکردین؟؟

نه دیگه

بهار شیراز دوشنبه 1 آبان 1396 ساعت 14:48

چطور نشون شیرازبا دادی که من ندیدم؟ هان؟

مژگان دوشنبه 1 آبان 1396 ساعت 11:31

خداوندا ! منکه از خوشی وصف چنین روزی ذوق مرگ شدم. عجب روز خوبی. بی استرس.بی عجله. بی فکر اینکه فلان کار و بیسار کار رو چکنم. و تماما همنشینی با طبیعت. وای ازون خواب توی تراس. چه دل انگیزه. خدایا. خدایا.

ستاره دوشنبه 1 آبان 1396 ساعت 10:13

پرپیت رو خوب اومدی

گندم یکشنبه 30 مهر 1396 ساعت 21:02

اونوقت نهار که نخوردی صبحونه نارنگی و انجیر .... پای آلنده خوندن ضعف نکردی ؟

ترخینه ناهار بود دیگه

... یکشنبه 30 مهر 1396 ساعت 12:17

جنگلی*

... یکشنبه 30 مهر 1396 ساعت 12:16 http://x-daily-x.blogfa.com

حیف شد ولی... نگلی که توصیف کردید زیبا تر بود

اطلس یکشنبه 30 مهر 1396 ساعت 11:09

سلام
راستش منم مثل شما ترسیدم که نکنه خدایی نکرده تهرانی ها و ویلا نشینان به اونجا رسیده باشن
منم یه لحظه ته دلم ترسید....
ببین این ترس چقدر بوده که منی که سال هاست خاموشم و از اول وبلاگ نویسیتون با شما هستم به حرف اومدم

فریبا یکشنبه 30 مهر 1396 ساعت 10:10

آخ آخ مثل عسل شیرین بود و بسی لذت بردیم

سندباد یکشنبه 30 مهر 1396 ساعت 09:21

عزیزم! عزیزم! تعطیلی خوشکلتون به جان من هم نشست
نووووش جونتون این همه خوشکلی و لذت از هر چیزی که می برین
وای اون ایزابل آلندة آخرش!

نسیم یکشنبه 30 مهر 1396 ساعت 00:26

عالی بود مثل همیشه، همه متن رو بلعیدم، همیشه برقرار باشی

پریسا شنبه 29 مهر 1396 ساعت 22:52

امیدوارم کتاب ایزابل آلنده، پائولا باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد