گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

پایان سفر

بعد از راین به سمت کلوتهای شهداد رفتیم، جاده بسیار متفاوت شدو شبیه اطراف شیراز، کوه به همراه واحه های سبز پر درخت، به تدریج درختها بزرگ و بزرگتر شدند تا جایی که صدای وای حیرتا و عجبا ار ما در آمد و من همچنان سوال دارم، چنار چش بود که مقدس نشد؟ با این هیبت و عظمت

ولی ترکیدم از خنده وقتی اگهی جهزیه قسطی به همان بزرگی چنار روی کوه کنده شده بود!لامصب این همه انرژی کوهنوردی طراحی اینجا؟برای جهاز؟ یعنی مفهوم تبلیغات را دگرگون کرد

به منطقه بسیار سرسبزی رسیدیم به نام سیرج که پر از آدم و موسیقی بود

و دنبال سه تا ماشین راه افتادیم که بعد معلوم شد داشتن می رفتن خونشون و به مقصد ما ربطی نداشت

تا بالاخره درخته را پیدا کردیم 

و نفسم بند اومد

یک سرو هزار ساله ، 

با پیچ و شکن و تنه شکوهمندش ، با هیبتی عظیم رفته بود بالا

قشنگ حس کردم چند سانت قدم کوتاه شد، به احتیاط نزدیکش شدم و به تنش دست کشیدم، لمس یک موجود هزار ساله، تجربه عجیبی است

به تمام تاریخی فکر می کنم که در این ده قرن تجربه کرده، جنگها، پادشاهی ها، قحطی، ویرانی و باز هم آبادانی

رفتم پشتش جایی که کسی منو نبینه و در فرورفتگی بدنش خودم را جا دادم وآغوشی کهنسال و بعله طبعا و همچنان که عادت دارید مقادیری هم آبغوره گرفتم برای سفر لازم داشتیم

دوباره راه افتادیم به سمت شهداد

و

تازه عادت کرده بودم به کهنسالی سرو سیرج که با این غولهای شکوهمند، چند هزارساله روبرو شدم

من

هیچ

نگاه

رنگها، ابعاد، خطوط، سطوح، من توان جا دادن این همه را نداشتم، انتظار این همه را نداشتم 

معماری بادها

جدال آسمان و زمین

حقارت بشری، نازیبایی اش

حضور آشغالهای آدمیان همان جمله قدیمی را در ذهن من تکرار می کرد

زمین زیبا به ما احتیاجی ندارد

آنقدر بالا و پایین رفتیم، آنقدر به صدای باد گوش دادیم و در چشم کلوتها خیره شدیم که شب شد

دلم می خواست این سه تا را بغل کنم از این همه دروازه زیبایی که به روی من باز کردند که از ترس فوران شیرفلکه این کارو نکردم(بالای کلوتها یک وعده عر زده بودم کافی بود)

رفتیم که شب را در یزد بخوابیم و فردا ظهرش عوارضی قم مرا از این ور پل ، پرت کنند اون ور پل که رها و محدثه منتظرم بودند برای سفر به غرب ایران

به قرعان مجید سفرنامه جنوب تموم شد

و عمرا سفرنامه غرب را بنویسم، فقط شاید بعدا عکساشو بذارم

حالا هی بگید وای تو باز رفتی سفر

بعله رفتم دلم خواست می تونم 

ویخخخخخخ

به سوی راین

صبح بلند شدیم به بستن کوله و حرکت به سمت کرمان

این دفعه مسیر را از جاده نیک شهر رفتیم، خشک اما زیبا بود، همون منطقه ای که گربه شنی و جبیر و کبک و تیهو داره و جاده هاش به قول الهه کف سیخ است  و از صبح اول وقت من و سمانه گلاب بروتون شدیم، جریان از این قراره که شب قبلش بعد از بازگشت از درک رفتیم یک نمایشگاه صنایع دستی تا بچه ها سوغاتی بخرن و من و سمانه سمبوسه خوردیم و نتیجه این شد که تا خود شهر راین که هدف بعدی ما بود، ساعتی یه بار: اقای راننده نگاه دار بچه کار داره!

دیگه این دو تا جوکی نبود که برای ما نساختن ، اسهالیون 

و خیلی هم خوشحال بودن که تمام قهوه ها را خودشان دوتایی می خورند و به زور به ما او ار اس می خوراندند، یعنی دیکه اسمش می اومد ما جیغ می زدیم و اونا عقیده داشتن ملون تراپی هم باعث درمان می شه، یعنی جلوی ما ملون بخورن

اسم روستاها خیلی خوب بودن مثلا بازیگر

از جایی هم رد شدیم که ریگی عده ای را کشته بود و حالا آنجا مسجد درست کرده بودند

عصر به راین رسیدیم و با تب و لرز دویدیم سمت ارگ راین که همونموقع درش را بستند و دلبری های علی و امیر جواب نداد

نتیجه اینکه بجاش رفتیم بازدید اورژانس راین!ساختمانی کوچک با دکتری وراج که مارو دیده بود نمی دونم چرا یاد خاطرات بیست سال پیشش افتاده بود و وقتی سمانه وسط صحبتش دوید دستشویی قیافه دکتره تماشایی بود

 دو تا آمپول ا که پرستار مهربان زد  انگار ماهیتابه تو سرمون زدند تا خود کرمان بیهوش شدیم، اونجا هم در خواب بیداری شام خریدیم و رفتیم خونه الهه آوار شدیم سرش و من اصلا یادم نیست چی خوردم و کجا خوابیدم 

فقط یادمه من تب کرده بودم و گرمم بود و پتو را پرت می کردم اون ور، سمانه لرز کرده بود و پتو بیشتر می خواست، اون وقت علی بالای سر ما ایستاده بود می گفت یه لیوان دیگه او ار اس بخورید خوب می شید

وسط خنده بیهوش شدم فقط یادمه به سمانه گفتم خدا کنه فردا حالمون خوب بشه، اونم گفت به همین خیال باش

و با این جمله امیدوارانه به خواب رفتم

گل افشان

شاد و خندان به خانه بازگشتیم و صبحانه دلچسبی خوردیم و الهه و آقای ناطق و خانم صامت به سمت تهران بازگشتند و من و سمانه و علی و امیر سفر را ادامه دادیم

مدل مهران مدیری دید دیری دید دید دیری...

با میزبان مهربان خداحافظی کردیم و هدیه کوچکی به عنوان یادگاری برایشان گذاشتیم ، حقیقتا خون گرم و با مرامند این مردمان بلوچ و به سمت غرب چابهار به راه افتادیم 

و من از همان ابتدا فهمیدم چه خوشی هایی در راه است با این سه جوان

کاملا مشخص بود که یک مسافر واقعی هستند، وسایلشان، برنامه ریزی هایشان، توقف هایشان همه طبق همان قوانین نرمال سفر بود، قشنگ احساس می کردم در یک سرزمین آشنا هستم

به جز این عادتهای سفری دیگری هم داشتند که برایم جدید و جذاب بود، در سفر مولتی ویتامین می خوردند، حواسشون به از دست دادن آب و املاح بدن بود و از همه قشنگتر در سراسر سفر دمنوش ها و شربتهای درست می کردند که مزه بهشت می داد

در مسیر زیبایی به سمت گل فشان رفتیم، جالب اینکه این مسیر هم پر از کوههای مریخی بود که اتفاقا خیلی متفاوت تر و شاید جالبتر از کوههای بریس بودند، برخی چهره های انسانی داشتند، پادشاهانی از قرون گذشته، بعضی کاخ بودند، معماری بادسرخ، یادتان هست؟مستند باد صبا؟

پوشش گیاهی منطقه هم تغییر کرد بسیار سبز با درختان کوتاه و پهن و خوشگل

با بقایای یک رودخانه ، حتی الاغ های فراوانی هم بودند که در سایه ها استراحت می کردند

هنر جالبتر این سه تا جوان این بود که پرنده نگر بودند، خیلی جالبه نه؟با دوربین شکاری آنها را نگاه می کردند و شناسایی شان می کردند، من در مدت همسفری با آنان کلی اسم پرنده یاد گرفتم

به گل فشان که رسیدیم جاده شلوغ شد و از یک جایی پیاده راه رفتیم بر زمینی که بافت ناصاف عجیبی داشت و برای من چلاق مشکل بود

از تپه بالا رفتیم و همچنان برایم عجیب بود، با همه چیزهایی که در موردش خوانده بودم

بازم هم این اتفاق زمین شناسی مرا درگیر همان دغدغه همیشگی ام می کند که جهان از انسان ، بسیار جذابتر است 

خوش شانس بودیم و چند تا قلپ حسابی از گل را دیدیم، بامزه مردی بود که گل تازه را در بطری می ریخت و می گفت برای پوست درد خوب است و ما مدتها بعدش به انوع بیماری فکر می کردیم که در آن پوستمان درد بگیرد و چیزی نیافتیم!

در بازگشت انگشته خیلی اذیت می کرد بنابراین پیشنهاد مرد بلوچ برای شترسواری را قبول کردم و خدایی تجربه جذابی بود به جز اینکه سمانه هم با من سوار شد و جفت کلیه های منو از جا در آورد!

مریخی ها

از قایق که پیاده شدیم فهمیدم ضربه اساسی تر از این حرفا بوده و رسما لنگ می زنم، لنگان لنگان رفتم سمت ماشین ناطق طفلک برای عذرخواهی اومد که نذاشتم حرف بزنه، عصبانی تر از این حرفا بودم ، سوار ماشین شدم و الهه فهمید که بهتره امیر به جای ناطق  بیاد تو ماشین ما و راه افتادیم

هنوز امید داشتم به مریخی ها برسیم اما افتاب داشت غروب می کرد 

امیر رانندگی می کرد و من متوجه شدم که می شه دست اندازها را هم بدون قطعی نخاع رد کرد، موسیقی و شوخ طبعی های الهه و امیر لبخند به لبهایم آورد و حتی منم با موسیقی همراهی کردم و از غروب زیبا لذت بردم و در تاریکی بود که به مریخی ها رسیدیم 

اما تاریکی مطلق بود، آنجا ماجرای ناکامی هایم در آنچه خیلی می خواهم را برایشان گفتم ، و اون دو تا  فرشته برنامه ای ریختند تا طالع نحس مرا شکست دهند

شب به راهنمایی میزبان به رستورانی در فضای باز کنار ساحل رفتیم و غذای بسیار متنوع و همچنان خوشمزه ای خوردیم ، همچنان گلهای ناآشنای جنوب در اطرافمان، کسی هست نام این گلهای بزرگ و زیبا را به من بگوید؟

فردا صبح طبق قرار قبلی ، پنج صبح با امیر و فرشته به سمت کوههای مریخی به راه افتادیم و بله برنامه این بود

روستا تاریک اما زنده برای نماز 

از همان ابتدا موج مثبت این دو تا باعث شد مناظری ظاهر شود شگفت انگیز

من طلوع آفتاب زیاد دیدم اما خورشید به این بزرگی؟ دایره ای عجیب بزرگ و لرزان دقیقا دروسط جاده ما

خیلی ازش عکس گرفتم اما فایده ای نداشت، این حجم زیبایی در عکس جا نمی شد

ساحل زیبا

جاده رویایی

موسیقی

و

کوههای مریخی

من کوههای مریخی را در طلوع آفتاب دیدم

 در نسیم صبحگاهی دریا 

طلسم من شکسته شد

بله

من بسیار خوشبختم

بریس و کواتر

ساحل بسیار داغ بود اما آب بسیار خنک و دلچسب، امیر و شیطنت هایش و الهه و بامزه گی هاش حسابی لبخند به لبها می آورد، رنگ ساحل حتی از طلایی هم زردتر بود، داشت نارنجی می شد، خانم صامت هم مدام از موجها کتک می خورد و اون وسط براش کلاس آموزشی گذاشته بودند که چطور بپره روی امواج و باهاشون حرکت کنه

آب رنگش مدام عوض می شد و هربار دلبری بیشتری می کرد

سرانجام رها کردیم دریا را و لباس عوض کردیم به سمت کوههای مریخی و بریس

می دانستم که ناطق نگه نمی دارد، گفته بود که در مسیربرگشت کوهها را می بینیم، چشمهایم را بر کوهها بستم و سرم را به تخمه خوردن سرگرم کردم، من تابع قانون همه و هیچم، نمی خواستم اتفاق گاندوها برایم بیفتند، یا کوههای مریخی را با فراغ بال می دیدم یا نمی دیدم کلا!

از کوهها رد شدیم که چشمانم را باز کردم و به بریس رسیدیم شهری کوچک با یک غذاخوری تاریک که سه تخت بزور در آن چپانده شده بودند اما اصرار کردم همانجا غذا بخوریم 

و چه کار خوبی کردیم ، همان کرایی و بریونی معروف را سفارش دادیم و پسر مهربان با اضطراب سفارشها را بیگیری می کرد و مدام عذرخواهی می کرد و اینا جهنم

مزه بهشت می داد، بازم من کرایی را با بریونی ترکیب کردم و همچنان اصرار دارم درستش همینه ؛)

دوباره سوار شدیم به سمت گواتر و پسابندر و من با ناطق شرط بستم که به تاریکی می خوریم و او اصرار داشت که نه(گفتید اسم سنجابه گوچا بود؟)

در فاصله رسیدن به گواتر ناطق فرصت این را پیدا کرد که ما را در چاله ای دیگر بیندازد و دست من لای دستگیره بالای در له شود(نیشتونو ببندید)

به گواتر رسیدیم امیر دست مرا چک کرد و گفت فقط ضربه خورده و چیزیش نیست ، سوار قایقها شدیم برای دیدن دلفینها و پرنده ها و جنگل حرا که واقعا ناراحت کننده بود

من در سرچ هایم گواتری دیده بودم سرسبز ، پر از پرنده و گله های دلفین

حالا یه تا دولفین بود و‌چهار تا مرغ دریایی و جنگلی که اینقدر آبش کم شده بود که داخلش نمی شد رفت 

شما فکر کن بندر انزلی سوار قایق موتوری شدی

البته روی این نظرات من هم خیلی نمی شه حساب کرد، شاید شما بری خوشت بیاد و من چون درد داشتم نتونستم لذت ببرم

دستم؟ نه دستم خوب شده بود، تو قایق ناطق  هیجانزده از دیدن دو تا و نصفی دلفین انگشت پایم را چنان لگد کرد که درد دستم را فراموش کردم

و

هرکی بخنده به موقعیت من در اون لحظه 

خره