گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

ساحل بریس

روز بعد دوباره صبح زود بیدار شدم و بازم بقیه خواب بودن ، و منم  تیس گردی را ادامه دادم(خدایی ناطق ذاتا لیدره ها، صبح های خنک می خوابه، ظهر گرما بچه هارو می بره بیرون ، عصر که گرما افتاده بر می گردن خونه)))

این دفعه قدم زنان جهت برعکس را رفتم ، نیمه تاریک بود و تازه اذان گفته بودند، پرنده ها شروع به خواندن کرده بودند و مردم نمازگزار به مسجد می رفتند، فضای غریبی بود، به حاشیه روستا در کنار کوه رسیدم، فرم عجیب کوههای تیس با نخلستانهایی که روی آن نقش انداخته اند ، از آن مناظر ناآشنایی است که هیچوقت ندیده بودم، ماشینی رهگذر مرا به نزدیکی قلعه پرتقالی ها برد، قلعه در حال مرمت بود اما از همان بناها بود که دلت می خواست دوران شکوهش را ببینی ، شبیه کاروانسرای عباسی بود با برج هایی که مانند فانوس دریایی عمل می کرده و از دریا دیده می شده است، حیف که ایپد در شارژ بودو نیاوردمش

از قلعه به ساحل آمدم، مسافران چادر زده هنوز خواب بودند ، در کنار ساحل قدم زدم و به کوه نگاه کردم 

با ماشین گذری دیگری برگشتم روستا و بالاخرههههههه گروه راه افتاد

وقت زیادی از ما گرفته شد بابت تعویض چرخی که پنچر شده بود، ناطق که دلیل اصلی این ماجرا بود مدام تکرار می کرد که تیغ در تایر رفته بوده که یعنی چاله ای که من افتادم داخلش دلیل ترکیدن نبوده! و الهه طفلک مدام تکرار می کرد که لاستیک را تازه خریده بوده، منم مدام تکرار می کردم که هزینه لاستیک را باید در دنگ وارد کنند اما الهه اخر حاضر نشد لاستیک نو بخره و یک دست دو گرفت ، طبعا برای اینکه دونگ ما زیاد نشه

جالبه یک بار ،حتی یکبار نشنیدم ناطق عذرخواهی کنه بابت ترکوندن ماشین که اتفاقا از ابتدای سفر در حال شمردن ایرادات ماشین الهه بود که روز دوم بالاخره صدای من در اومد که شما موضوع دیگه ای برای صحبت نداری جز ماشین الهه؟

سرانجام از شهر خارج شدیم و ناطق واسه خودش یک جاهای زشتی نگه می داشت اون وقت جاهای خوشگل می گفت برگشتنی می بینیمش، دریاچه صورتی هم وجود نداشت ، خشک شده بود و به جایش ، یک چاله زشت و کثیف  پر از آشغال با کودکانی که توریست ها اخلاقشان را خراب کرده بودند و به زور دستبند می فروختند بهت

ناطق در کنار ساحل نگه داشت برای شنا، شوک بعدی ، خب چرا نگفته بودی لباس اضافه بیاوریم؟، اصرار داشت که گفته و وقتی من نگاهش کردم اعتراف کرد که بعضی ها در اتاق نبودند

اینقدر عذاب وجدان گرفت که لباس بلوچی که در سفر خریده بود را به عنوان لباس شنا به من داد، منم بلوزم را به الهه دادم و به بدبختی لباس شنا جور کردیم و رفتیم داخل آب

اینقدر آب خوب بود که خشمم را با خودش برد

نظرات 2 + ارسال نظر
هوپا دوشنبه 20 فروردین 1397 ساعت 22:02

ناطق :تفکر

زری جمعه 17 فروردین 1397 ساعت 10:19

مرسی گیس طلا جان اینجا هم گذاشتی.
من اینستا را از روی گوشی پاک کردم و اینقدر دلم میخواست اینها را بخونم و همه اش فکر اینجا بودم با خودم گفتم حالا یه سر بیام وبلاگ شاید گذاشته باشی اینجا

قربون شومو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد