گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

عکس در اینستاgisoshirazi

در مهتابی نشسته ام،دورهمی سالیانه ای بچه های دانشگاه است، امسال هفده نفر هستیم ، بچه ها به سختی از مشهد و کرمانشاه و اهواز و اصفهان و... خود را به اینجا رسانده اند،جمع بسیار شادی است،  آشپزی غذاهای محلی، پانتومیم های بی ادبانه ، پیاده روی پر خنده، رقص های من در آوردی و‌ فراوان گپ و گفت می کنند: خاطرات خنده دار، غمناک،شکستها و پیروزی ها

طلاق یکی،داغدار شدن دیگری،عروسی دختر این و دامادی پسر آن یکی،رتبه پایین کنکوری ها ،بحران دلار و شکستهای مالی و همدلی همه با هم 

نماز خوانهایی که وسط بزن و برقص سجاده پهن می کنند،خوابالوهایی که کنار سفره صبحانه خوابند،سحرخیزهایی که به دیدن طلوع آفتاب و خوردن تمشک می روند،

و من بسیار به این زنان نزدیکترم تا دخترانی که آن همه سال پیش بودند...

الان همه بیرون رفته اند و من به بهانه تنها نماندن یک سرما خورده از خلوت و سکوت ویلا لذت می برم

و روبروی این منظره کتاب می خوانم

بسیار شیرین است:سده های گم شده 

کتابی که تاریخ را بسیار شیرین و روان برایت قصه می گوید رسیده ام به صفاریان  و می خندم ،بیشتر عاشق این یعقوب شدم

فقط صحنه را تصور کنید: بزرگان ایرانی مسخ شده از قدرت خلیفه عباسی نگرانند که مبادا یعقوب لیث دستخط و حکم حکمرانی از امیر مومنین نداشته باشد! تا این حد داغون!

و این مرد ساده زیست همه آنها را جمع کرده در وضعیتی سینمایی با هزار سرباز مجلل و‌خود در هیات پادشاهی بر مصدر نشسته و می گوید که حکم خلیفه را بیاورند ، سینی و ترمه ای و تزیییناتی آورده می شود و یعقوب به جای حکم شمشیری از میان پارچه بیرون می کشد!!!که بفرما اینم حکم خلیفه که می خواستید

دم همه مایی که سعی می کنیم ناامیدنشیم گرم

دروان سختی است. در تلگرام من انگار خاک مرگ پاشیدن. هیچکس جوک نمی فرسته حرف نمی زنه عکس نمی ذاره

همه ترسیدن از اینده همه نا امیدن همه عصبانی ان و تراژدی های که مدام شنیده می شه تکرار می شه 

امروز راننده می گفت همه باید بریزن بیرون ولی می ترسن می گم خب از کشته شدن می ترسن می گه مگه هر روز نمی میریم؟ روزی چند بار؟

قصدم از این نوشته دلداری دادن به شماها نیست. دارم با خودم حرف می زنم 

تصور می کنم اگه زمان حمله اسکندر بودم زمان حمله مغول زمان حمله اعراب حتی همین نزدیکی ها زمان شکست مشروطه بودم

همون موقع هم همینقدر نا امید از اینده بودم قطعا

اره به دوره های خوب تاریخ هم فکر می کنم هخامنشی اشکانی سامانی زند اما خب دیگه انتخابی نیست 

این دانایی که همه اینها می گذره سلسله ها می یان و می رن و  ما عمرمون خیلی کمتر از این دوره هاست 

اینکه  همه می گذرن و جزو تاریخ می شن و چقدر تراژدی های شخصی برای ادمهای معمولی مثل ما رخ داده در این سلسه های طولانی

چقدر ادم؟ اوه حتی تصورش مشکله کسانی که رنج کشیدند حس تنهایی کردن نا امید شدن از ادامه زندگی و همه مردند

همه اینها را تو ذهنم مرور می کنم تا به یاد بیارم 

در دوره های طولانی ظلم در زمانهای قحطی و خشکسالی در دوره های جنگ هر ادمی فقط همینو داره 

همین یک زندگی خودشو

همین از تولد تا مرگ

دولت ها و حکومتها عمرش از عمر ادمی بیشتره و می یان و می رن

اما ما تنها چیزی که داریم همینه . فقط همین زندگی

می دونم ناامیدی اینقدر زیاد می شه که همینم اهمیتش را از دست می ده

من بارها در زندگیم  آرزوی مرگ کردم 

اما حسم الان اینه که حیفه 

تنها چیزیه که داریم 

سعی می کنم روز به روز زندگی کنم . سعی می کنم به زور هر روزم را از یک شادی کوچک پر کنم و فراموش کنم که الان تحت سیطره مغولم یا اعرابم یا ترکان

فرقی نمی کنه 

قرعه کشی است شانسی است هیچ  انتخابی وجود نداره 

حداقل این شانس را دارم که اومدم . می دونم از تاریکی بیرون اومدیم و به تاریکی هم فرو می ریم اما خیلی خوش شانس باشیم یک شصت هفتاد سالی در نور هستیم

همینو بچسبم

همین فرصت حیات 

زنده بودن 

می تونم فورا بعدش بگم اخه این زندگی نیست و مقایسه کنم با همه ادمهایی که در جایی دیگر دارند زندگی واقعی تری تجربه می کنند

اما من در اینجا هستم 

و حالا می تونم انتخاب کنم که اونی باشم که وا بدم یا اونی باشم که ادامه بدم

من تاریخ خوندم 

داستان اونایی که ادامه دادن را بیشتر دوست دارم به رغم تراژدی های زندگی شخصیشان

تاریخ چیه؟  همزمانیم باهاشون ادمهایی که کوتاه نمی یان ادامه می دن ما قشنگ وسط داستانهای حماسی زندگی می کنیم و کلی قهرمان دور و برمونه 

اینا انتخاب کردند

حقیقتش به نظرم ناامید بودن خیلی اسونتره 

اونی که تو این شرایط می خواد نور بیاره تو زندگیش و حتی از اون بهتر نور ببره تو زندگی دیگرون 

دمش گرم


و تنهایی پادشاه نفرین هاست. دچارش نشوید

قدیما می گفتن جای زخم شمشیر خوب می شه جایی زخم زبون نه 

به نظرم در سالهای بعد از انقلاب مردم ایران به تدریج خشن تر شدند . این خشونت نه تنها در رفتار که در کلامشان نیز ظاهر شده است.  کاری به دلایل جامعه شناسیش ندارم اما گمان می کنم دانایی به این رخداد باعث می شود که توان کنترل آن را پیدا کنیم .

ما شیرازی در زمینه زخم زبان و متلک توان حیرت انگیزی داریم. من در کودکی هایم لغز هایی که در مهمانی ها رد و بدل می شد را به یاد دارم و میزان حاضرجوابی طرفین برایم حیرت انگیز و حسرت آور بود.

خودم هم ارث کوچکی از جفت مادربزرگهایم برده ام  که اگر بخواهم کسی را نابود کنم توانش را دارم فقط در حال کنترل مدام آن هستم چرا که خودم نیز زخم بسیاری خورده ام  می دانم چه دردی دارد.

اینها که بین اشنایان و فامیل و همکاران است بحث من الان دوستانی است که بی ظرافت شده اند و کلامشان آزار می دهد. دوستانی که متاثر از اجتماع خشمگین شده اند و رعایت نمی کنند و آخرش یک جمله شوخی کردم را اضافه می کنند

بدترین نوعش که در آقایان در برخورد با خانمها بیشتر می بینم که خودشان هم به جمله خودشان می خندند و خیلی احساس کول و  بامزه بودن  دارند و فکر می کنند جذابتر به نظر می رسند.

نکنید آقا جان شوخی نکنید

شوخی وجود ندارد. شما واقعا به انچه که گفتید اعتقاد دارید فقط زهر کلمه را با لبخند و ایکون  و خنده به گمان خود گرفته اید.

خواستید حرفی را بزنید که توان مستقیم گفتنش را نداشتید. نظری را در پس ذهن خود پنهان کرده بودید که حالا با شوخی از دستتان در رفته است

در واقع شوخی یک خود افشاگری است. شما به این حرفتان ایمان دارید خودآگاه یا ناخودآگاه 

بی پرده بگویید

مثال؟

فراوان دارم

تمام دوستانی که وقتی فهمیدند من خانه خریدم به جای تبریک درباره محل جدید با من شوخی کردند

به دوستانی که وقتی به انها می گویم در  تعطیلاتم شروع شده به شوخی گفت شما معلمها که همیشه در تعطیلاتید

تمام شوخی هایی که درباره رنگ مو و لباس و هیکل و نوع حرف زدن و رفتار می کنید

تمام شوخی های که با مدرک دکترای من می شود

حالا تاثیر این شوخی ها چیست؟

برای من  این شوخی ها ی ساده مرز  را مشخص می کند. شما با این شوخی از مرز دوستان دور می شوید.طنز با هجو بسیار فرق دارد.

 اینها شوخی نیست. متلک است ، زخم زبان است یا حتی نشانه حسادت است نشانه خشم نسبت به من است یا نشانه بی ظرافتی در کلام  خلاصه هرچه که هست. آدمها را از شما دور می کند. تنها می شوید