گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

و تنهایی پادشاه نفرین هاست. دچارش نشوید

قدیما می گفتن جای زخم شمشیر خوب می شه جایی زخم زبون نه 

به نظرم در سالهای بعد از انقلاب مردم ایران به تدریج خشن تر شدند . این خشونت نه تنها در رفتار که در کلامشان نیز ظاهر شده است.  کاری به دلایل جامعه شناسیش ندارم اما گمان می کنم دانایی به این رخداد باعث می شود که توان کنترل آن را پیدا کنیم .

ما شیرازی در زمینه زخم زبان و متلک توان حیرت انگیزی داریم. من در کودکی هایم لغز هایی که در مهمانی ها رد و بدل می شد را به یاد دارم و میزان حاضرجوابی طرفین برایم حیرت انگیز و حسرت آور بود.

خودم هم ارث کوچکی از جفت مادربزرگهایم برده ام  که اگر بخواهم کسی را نابود کنم توانش را دارم فقط در حال کنترل مدام آن هستم چرا که خودم نیز زخم بسیاری خورده ام  می دانم چه دردی دارد.

اینها که بین اشنایان و فامیل و همکاران است بحث من الان دوستانی است که بی ظرافت شده اند و کلامشان آزار می دهد. دوستانی که متاثر از اجتماع خشمگین شده اند و رعایت نمی کنند و آخرش یک جمله شوخی کردم را اضافه می کنند

بدترین نوعش که در آقایان در برخورد با خانمها بیشتر می بینم که خودشان هم به جمله خودشان می خندند و خیلی احساس کول و  بامزه بودن  دارند و فکر می کنند جذابتر به نظر می رسند.

نکنید آقا جان شوخی نکنید

شوخی وجود ندارد. شما واقعا به انچه که گفتید اعتقاد دارید فقط زهر کلمه را با لبخند و ایکون  و خنده به گمان خود گرفته اید.

خواستید حرفی را بزنید که توان مستقیم گفتنش را نداشتید. نظری را در پس ذهن خود پنهان کرده بودید که حالا با شوخی از دستتان در رفته است

در واقع شوخی یک خود افشاگری است. شما به این حرفتان ایمان دارید خودآگاه یا ناخودآگاه 

بی پرده بگویید

مثال؟

فراوان دارم

تمام دوستانی که وقتی فهمیدند من خانه خریدم به جای تبریک درباره محل جدید با من شوخی کردند

به دوستانی که وقتی به انها می گویم در  تعطیلاتم شروع شده به شوخی گفت شما معلمها که همیشه در تعطیلاتید

تمام شوخی هایی که درباره رنگ مو و لباس و هیکل و نوع حرف زدن و رفتار می کنید

تمام شوخی های که با مدرک دکترای من می شود

حالا تاثیر این شوخی ها چیست؟

برای من  این شوخی ها ی ساده مرز  را مشخص می کند. شما با این شوخی از مرز دوستان دور می شوید.طنز با هجو بسیار فرق دارد.

 اینها شوخی نیست. متلک است ، زخم زبان است یا حتی نشانه حسادت است نشانه خشم نسبت به من است یا نشانه بی ظرافتی در کلام  خلاصه هرچه که هست. آدمها را از شما دور می کند. تنها می شوید


تصادف را دوست دارم

دیروز عصر رفته بودم دنبال کاغذ دیواری و کاشی حموم، از بس دیر رفته بودم که گرما نباشه به شب رسیدم ،دو سه تا مغازه دیدم و بر گشتم،منتظر ماشین که بودم یک خانمی دسته گل می فروخت، گفت: چرا شما پولدارها از ما فقیرها خرید نمی کنید؟ جمله اش اذیتم کرد، خریدم.

خونه که رسیدم دسته گل را دادم پیرمرد راننده گفتم: اینو امشب بده به خانمت..

حیرتزده و شادمان گفت: از کجا می دونستید تولدشه!

نه من اعتقاد دارم این اتفاقات تصادف صرف است و نیروی ماورا طبیعی پشتش نیست اما همین تصادفها انسان را موجود کردند روی کره زمین

نتیجه گیری اخلاقی اش تابلوه دیگه نه؟

رفیقی دارم که عاشق بنفشه افریقایی است،

 من نیستم ، 

به نظرم گل لوسی می رسد، شبیه این دختر شهری های است  که باید خواب و خوراک و ماشین و خونه و  لباس و اکسسوریشون همه آماده و سرجاش باشه واگرنه حالشون بد می شه

گل باید با مرام باشه و قوی ، اینقدر که حتی وقتی یادت بره آبش بدی بگه فدای سرت ، سیراب محبتت هستیم

عین گلدونای خودم

خلاصه داشتم می گفتم  این رفیق ما بنفشه افریقایی دوس داره ، منم بردمش یه گلخونه حوالی ما که تخصصی تو کار این گله

حالا بگذریم از قیافه دوستم که هول شده بود و نمی دونست کدوم را بخره و سراسیمه از این گل به اون گل می رفت و هیجانزده این و اونو نشونم می داد و منم سعی می کردم  علاقه نشون بدم که 

اون  ته مه ها پیرمردی رادیدم که  ساکت و مجسمه وار از لای پلکهای افتاده اش همه چیز را زیر نظر داشت: مشتری ها و فروشنده ها و خدمه

رفتم سراغش و‌  شروع کردیم صحبت 

و بعله می دونم   

آدمها با من حرف می زنن

اولین سوال را که پرسیدم ،ماسک  یخ زده از رو صورتش رفت کنار و با برق در چشمانش و هیجان در صدایش ماجرای گلهایش، نامهایشان، پیوند و تکثیرشان و  ...را برایم تعریف می کرد، ماجراهای گمرگ و درگیرهای آفت ها و موفقیت رهایی از مشکلاتش در این سالها

بیشتر از اینکه گوش بدهم، نگاهش می کردم، و حسرت میخوردم

ایا می شود در چنین سن و سالی هنوز اینقدر عاشق  کارم باشم؟

خیلی بعد رفتم سراغ دوستم  که همچنان حیران  بود  و تمام گلهایی که توان انتخاب شان  را نداشت به عنوان هدیه برایش خریدم،

 بسیار تعارف می کرد و مقاومت که 

پیرمرد کارت را از دستم گرفت و به دوستم  گفت: هدیه را باید گرفت ، وقتی گل هست، باید روی چشم گذاشت

هزینه را برداشت کرد  و به خدمه گفت گلها را درکارتونهای  ترو تمیزی بگذارند

یک گلدان هم جداگانه به من داد، جوری ان را دردستم گذاشت که انگار رازی است، امانتی که باید نگهبانش باشم 


عکس در اینستاگرامgisoshirazi

شما یه فیلم محشر به من بگو که آخرش هپی اند باشه! یک کتاب شاهکار بگو که قهرمانانش بهم رسیده باشن!یه شعر نغز زیر لب زمزمه کن که شادمانه باشه!

می بینی؟

نیست!

حالا در اطرافت نگاه کن یک آدم باحال پیدا کن که زندگی سراسر شادی داشته باشه! یه موجود جذاب دوست داشتنی که هیچ غمی تجربه نکرده باشه!

می بینی؟ نداریم!

 پارادوکس  عجیبی است که خوشبختها سرگذشت ندارن،شادها داستان زندگیشون جذاب نیست،شاهکارهای ادبی و هنری پایان خوش ندارن

و عجیبتر اینکه راز ماندگاریشون هم همینه! آخر هملت همه می میرند،شاهنامه کتاب مرگ پهلوانانه، بهترین فیلم تاریخ سینما همشهری کین و پدر خوانده است 

و آدمهای غم ندیده نه تنها نچسبن که یک کم خل و چلن!!!

همه را گفتم که بگم اگه بالا می رفتیم خیلی خوب می شد ،اگه یه روز قهرمان جهان می شدیم محشر بود اما عجیبه که پیروزی ها در ذهن باقی نمی مونن، اما شکستها جاپای عمیقی دارن

ادبی حرف بزنم؟ در واقع شکست یک امر دراماتیک است!

به همین دلیل گمان می کنم نسلی که دیشب بازی را دید،تا آخر عمرش درباره یک مربی و چند تا جوون و پنالتی و لایی  صحبت می کنه


و چرا اینطوره؟

نمی دونم شاید به دلیل کنتراست باشه که همه چیز را زیبا می کنه،شاید به این دلیل که بعد از شکست داستان ادامه داره برخلاف پیروزی که قصه را تموم می کنه و اجازه تخیل بیشتر نمی ده

شاید چون همه چیز در کنتراست جلوه بیشتری می کنه،بهتر دیده می شه

مثل تضاد نور شدیدخورشیدی که همین الان از پشت خونه ام طلوع کرد با درختان تاریک باغ ...

پی نوشت: و هر قاعده ای استثنا دارد

خواننده های خاموش هم روشن شید لطفا

دوستان

خانمی از آشنایان مجازی این حکایت از عبید زاکانی را بازنشر کردند

بسیار مایلم که نظرتان را بعد از خواندن حکایت بدانم

اگر دوستش داشتید و اگرنه

دلایلش را برایم بنویسید

سپاس


بزرگی زنی بدشکل و مستوره داشت. به طلاق از او خلاصی یافت و قحبه ای جمیله را در نکاح آورد. خاتون گفت که زنی مستوره بگذاشتی و فاحشه اختیار کردی آن بزرگ فرمود که عقل ناقص شما به سر این حکمت نرسد من پیش از این گه می خوردم به تنها این زمان حلوا می خورم با هزار آدمی

‏عبیدزاکانی