گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

مامان بزرگ محدثه می گفت

یک گاو داشتیم، شوهرم گاو را فروخت ،خیلی ناراحت شدم، بهش گفتم گاو را نفروش، گفت دوباره برات می خرم، گفتم نفروش، گفت نه باید بفروشم ، مادرت مریضه، مادرم سرطان داشت، من نمی دونستم، گاو را فروخت خرج مادرم کرد، چند سال بعد هم برام دوباره گاو خرید

چهل سال بعد وقتی که خودش مریض شد ، برادرم بیست شب یا نمی دونم بیست و چهار شب بالای سرش تو مریضخونه بیدار نشست که تنها نباشه، آب دستش می داد، 

می بینی ننه؟ چهل سال طول کشید ، اما قسمت شد قرضمونو بدیم بهش

و من نفس راحتی کشیدم

مرد جوان نابینای وارد اتوبوس شد و گفت: با سلام خدمت دوستان و عزیزان محترم، امیدوارم که یلدای دلپذیری در راه داشته باشید، بنده اینجا هستم تا برای شما آواز بخوانم و از این راه کسب درامد کنم، امید است که مورد لطف و توجه شما قرار گیرد، پیشاپیش سپاسگذارم، آهنگی که اکنون برای شما می خوانم از زنده یاد بانو مرضیه است، سپاس
بعد شروع کردن به خواندن 
اتوبوس در سکوت بود، چند نفر به آرامی اسکناسی را به دستانش نزدیک کردند اما بقیه صبر کردند تا آوازش  تمام شود
بعد از گرفتن اسکناسها که با تشکر مدام بود گفت: 
از شما هنر دوستان عزیز که به اواز من گوش سپرید کمال تشکر را دارم، امید که پسندید باشید ،روز و روزگار بر شما خوش و خداحافظ شما
هنوز همه اتوبوس ساکت بود
اتوبوس ایستاد و مرد جوان پیاده شد، پیرمردی جلوی برخورد او با دیوار ایستگاه را گرفت و به سمت پله راهنمایی اش کرد، داشت پیاده می شد که ناگهان مردی از ته اتوبوس داد زد
دمت گرم

شاهزادگان معاصر شهر ما

در فست فودی برایم خودم مرغ سوخاری تند سفارش داده بودم با سالاد سزار و  در حال خوردن و وب گردی متوجه شدم میز همسایه ام دو دختر فال فروش هستند که در حال خوردن ساندویج اند، با توجه به منو متوجه بودم که غذایشان چندان ارزان نیست

متعجب زیر نظرشان گرفته بودم که دیدم دختر گارسون دو نوشابه هم آورد و گفت این را یکنفر دیگر مهمانتان کرده است، حالا دیگر بقیه میزها زیر چشمی دخترها را که با وقار و شادمان در حال خوردن بودند زیر نظر گرفتند، مرد تپل اشپز اومد سر میزشان و محل زندگیشان را پرسید و معلوم شد محله او و دخترها یکی است و کلی صحبتشان گل انداخت

دخترها غذا را خوردند و با دقت میز را تمیز کردند و اشغالها را در سطل ریختند و با لبخند به همه نگاه کردند، نگاه یکیشان به من که رسید صدایش کردم و جعبه سالاد سزار را که هنوز باز نکرده بودم را به او دادم

با لبخند گفت: باور کنید من جای خوردن دیگه ندارم و نصف ساندویچم را به برادرم دادم

مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل

خاله رها برای نذری دیگ بزرگی را از همسایه کوچه بغلی قرض گرفتند، هنگام پس دادن دیگ، از آنجا که هیچ مرد و هیچ ماشینی در کار نبوده، خانمها خودشان دیگ را از پنج طبقه ساختمان پایین آوردند و آن را روی ویلچر گذاشتند و به سمت خانه طرف راه افتادند

حالا تصور سه خانم چادر که دیگی ویلچر نشین را هل می دهند به کنار،

تلاششان برای اینکه صاحب دیگ نفهمد آنها ماشین نداشته اند و ویلچر را نبیند یک طرف،

از همه بامزه تر که در برگشت به نظر خانمها رسیده که زشت است ویلچر خالی را هل بدهند و یکی از آنها روی ویلچر نشسته و برگشتند 

بچه های آخرالزمان

دوقلو ها عشق شمع روشن کردن هستند، حالا دو قل دستش را سوزانده و مادرک برایش انگشتش رادر لیوانی آب گذاشته  و در تخت برایش داستان مهمانان ناخوانده را خوانده است تا حواسش پرت شود

حالا چقدر قبلش دستورات دادن آقا و چقدر سوالات بیشماری درباره قصه داشتند و اینا به کنار

، قصه که تموم شده امر فرمودند مادرک براشون اب بیاره

مامان هم بهش گفته که پاهاش درد می کنه و خودش بره از تو اشپزخونه برداره

دوقل رفته با لیوان دم در و انگشتش هم هنوز داخل لیوانه و یه ابرو با خشم بالا انداخته که:

چطور پیرزن رفت درو  واسه، گربه و الاغ و گنجشک و سگ و گاو و  کلاغ باز کرد و خسته نشد،تو خسته می شی برای من آب بیاری؟