مامان در حال صبحانه خوردن فضولی اش گل کرده می یاد بین صحبتهای آبجی وسطی و خواهرک در حال قورت دادن لقمه اش نظر می ده، خواهرک داد می زنه : مامان آخر خفه می شی ها
مادرک با همان لقمه در گلو ، یادآوری می کند: روز مادر ها !
خواهرک برایش با آواز و حرکات دست دکلمه می خواند:
باشه
امروز که روز مادره
حرف بزن با دهن پُره
منم هیچی نمی گم
قدر تو رو می دونم
مامان هم در جوابش از سعدی می خواند: روزی به غرور جوانی بانک ( به جای بانگ ) بر مادر زدم
بقیه اش یادش نمی یاد، آبجی وسطی می گه: کی بانک زده؟!!!
خواهرک داره پیغامهای قدیمی گوشی اش را چک می کنه که وحشتزده می گه: هفتم یه نفر سه میلیون از حساب مامان برداشت کرده
همه هراسان تاریخ و زمان و صورت حسابها را چک می کنند، معلوم می شه خودش بوده الزایمر
ابجی وسطی می گه: پس تو بانک زدی؟
همه تونو دوست دارم!
خیلی باحال بود. مخصوصا آخرین جمله!
آخ گیسو که چقدر آشناست این داستان. امسال تجربه کردم. مادرم گرفتار آلزایمر همراه با از دست دادن قدرت شنوایی است. تابستان خواهر بزرگم که تقریبا همسن مادرم است! ( در سن 15 سالگی زاده شده است) . خانه ما بود. هر دو گرفتار مشکلات پیری! اما باید طعنه هایی رو که بهم میزدند می شنیدی.