بحثی داریم در معماری به نام روانشناسی محیط،
اینکه بنا و انسان چه رابطه روانی با یکدیگر برقرار می کنند. مشاهده شده که ساخت یک مجموعه آپارتمان جرم وجنایت را در منطقه افزایش دادند و یا ساخت یک مجموعه فرهنگی در محله ای پر خطر، باعث بالا رفتن ضریب امنیت در آن منطقه شد است. رابطه پیچیده ای که با عوامل بسیار زیادی در ساخت بنا بستگی دارد.
این موضوع امری است که در معماری سنتی ایران به شدن رعایت می شد به همین دلیل خانه های قدیمی و بناهای سنتی، آن حس خاص را در شما ایجاد می کنند.
و ساختمانهای امروزی؟ شهرهای ما ؟
چیزیهست که به شدت در دانشجویانم منو اذیت می کنه،
وحشتزدگی، دستپاچگی، از دست دادن آرامش و کنترل ذهنشون در هر موقعیت ساده ای
بین بیست وپنج تا سی و پنج سنشونه و توان این را دارند که با شنیدن یک جمله ساده، یک خبر ناخوشایند، یک ناهماهنگی از هم بپاشند
در هنگام نگارش پایان نامه و نزدیک جلسات دفاع هم که رسما غیرعادی می شوند.
این حجم از وحشت، فقدان اعتماد به نفس و ضعف قوای عقلانی برایم بسیار حیرت انگیز، تاسف بار است و پیش شما اعتراف می کنم که بسیار چندشم می شود و به سختی این حسم را پنهان می کنم و مهربان باقی می مانم
خب جونم براتون بگه که چند ساعت دیگه من بدنیا می یام. طبق رسم هرساله عکس در اینستاگرام گذاشتم و اینجا نمی گذارم(اینقد دنگ و فنگ داره)
تولد، سال نو و سالگردها کلا بهانه ای هستند برای بازخوانی سالی که گذشت ،
سال سختی بود، مشکلات فراوان کاری داشتم(کی نداره ؟!) جستجوی کسل کننده و مشکلی برای پیدا کردن خونه داشتم، درگیری های مالی برای وام و قرض و ..هم بود، وسط هیروویر مشکوک به سرطان هم شده بودم که داستانی جدا داشت خودش و سفر خارجی هم نرفتم
در واقع اگه خوب نگاه کنم، من از عید پارسال تا الان هنوز استراحت درست و حسابی نکردم
اما
کلا حالم خوب است، این گذر زمان مهمترین اثرش بی اهمیتی مشکلات است، وقتی می دانی که هم روزهای بد می گذرند و هم روزهای خوب
و نتیجه اینکه به یکجور آرامش و صلح درونی می رسی که تلاشت را می کنی اما نتیجه مهم نیست
هیچ راهی نیست که بفهمی کدوم تصمیمت درست بوده وکدوم غلط، هیچ کامپیوتری نمی تونه نتیجه اعمالت را پیش بینی کنی
کافی بود یک روز زودتر از در خارج می شی یا برای عطسه ای توقف می کردی تا کل مسیر زندگیت عوض شود
وقتی اینقدر زندگیمان به جزییات مضحکی وابسته است، چقدر جدیت تصمیمهایمان، رفتارهای دیگران، ترس ها و آرزوها همه کمرنگ می شوند
و نتیجه همه اینها این است که من در شب تولدم ، وسط خانه ای بسیار بهم ریخته نشستم و چایی وکیک می خورم و سریال نگاه می کنم و غصه نمی خورم که روشویی وسط هاله و خونه پرده نداره و نمره ها را وارد نکردم و موهام بلاتکلیفن
به جاش خوشحالم که خوشگلترین آینه دنیا را که قابش یک درخت چوبی بزرگه از سمساری سرکوچه به قیمت بیست هزارتومان خریدم ، عکسش را برای رها فرستادم می گه : دیگه عن خوش شانسی را در آوردی چندش
داستان از این قرار بود که چند روز بعد از خربد خونه ، متوجه شدم من و همسایه وسط دل و روده هم زندگی می کنیم، جطور؟
صبحها من با صدای زنگ ساعت پسرشون بیدار می شدم، ظهرها در جریان گفتگوی تلفنی مادر با دختر عمه اش در کاشان قرار می گرفتم و نگرانی اشان بابت گلابهای این فصل و شبها سریالشون را از تلویزیون دنبال می کردم و حتی وقتی فاطمه از تو اتاق جواب باباشو نمی داد ،من می رفتم تو اتاق و می گفتم:فاطمه ،جان مادرت جواب بده !
خلاصه اینکه بعد از مدتی همزیستی مسالمت آمیز زنگ زدم برای عایق کردن دیوار، گفتند یک و نیم میلیون تومان می شود، بنده هم انگشتی را به علامت تایید برایشان تکان دادم و رفتم در وب جستجو کردم
و گاد بلس اینترنت
پشم سنگ خریدم به دیوار چسبوندم و پس از مدتی تفکر برای انتخاب پوشش روی آن سرانجام پی وی سی انتخاب کردم و یک روز با مته و میخ و چسب و کمی خنگ بازی، عایق سازی دیوار را تمام کردم
حالا دیگر می توانم به شیوه قدیم با خودم به صدای بلند صحبت کنم و نظرخواهی کنم و به جوکهایم بخندم و نگران نظر همسایه در باب سلامت عقلم نباشم
تازه کل مبلغ هم رو هم به چهارصد هزارتومن نرسید
وارد مغازه شدم و به مغازه دار خیره شدم، نگام کرد گفت:یادتون رفته چی می خواهید
گفتم :نه یادمه رنگ مو بود، اسمش یادم رفته،
- جلدش چه رنگی بود
- یادم نیست اما اسمش کاف داشت
اقاهه هرچی رنگ مو کافدار بود نام برد، اشنا نبود، رفتم و مدتی بعد
برگشتم گفتم :یادم اومد البورا بود رنگ قرمز اتشی اش
گفت: البورا نداریم اما ای کاش داشتم تا شما کافش را نشانم می دادی