گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

تصادف را دوست دارم

دیروز عصر رفته بودم دنبال کاغذ دیواری و کاشی حموم، از بس دیر رفته بودم که گرما نباشه به شب رسیدم ،دو سه تا مغازه دیدم و بر گشتم،منتظر ماشین که بودم یک خانمی دسته گل می فروخت، گفت: چرا شما پولدارها از ما فقیرها خرید نمی کنید؟ جمله اش اذیتم کرد، خریدم.

خونه که رسیدم دسته گل را دادم پیرمرد راننده گفتم: اینو امشب بده به خانمت..

حیرتزده و شادمان گفت: از کجا می دونستید تولدشه!

نه من اعتقاد دارم این اتفاقات تصادف صرف است و نیروی ماورا طبیعی پشتش نیست اما همین تصادفها انسان را موجود کردند روی کره زمین

نتیجه گیری اخلاقی اش تابلوه دیگه نه؟

رفیقی دارم که عاشق بنفشه افریقایی است،

 من نیستم ، 

به نظرم گل لوسی می رسد، شبیه این دختر شهری های است  که باید خواب و خوراک و ماشین و خونه و  لباس و اکسسوریشون همه آماده و سرجاش باشه واگرنه حالشون بد می شه

گل باید با مرام باشه و قوی ، اینقدر که حتی وقتی یادت بره آبش بدی بگه فدای سرت ، سیراب محبتت هستیم

عین گلدونای خودم

خلاصه داشتم می گفتم  این رفیق ما بنفشه افریقایی دوس داره ، منم بردمش یه گلخونه حوالی ما که تخصصی تو کار این گله

حالا بگذریم از قیافه دوستم که هول شده بود و نمی دونست کدوم را بخره و سراسیمه از این گل به اون گل می رفت و هیجانزده این و اونو نشونم می داد و منم سعی می کردم  علاقه نشون بدم که 

اون  ته مه ها پیرمردی رادیدم که  ساکت و مجسمه وار از لای پلکهای افتاده اش همه چیز را زیر نظر داشت: مشتری ها و فروشنده ها و خدمه

رفتم سراغش و‌  شروع کردیم صحبت 

و بعله می دونم   

آدمها با من حرف می زنن

اولین سوال را که پرسیدم ،ماسک  یخ زده از رو صورتش رفت کنار و با برق در چشمانش و هیجان در صدایش ماجرای گلهایش، نامهایشان، پیوند و تکثیرشان و  ...را برایم تعریف می کرد، ماجراهای گمرگ و درگیرهای آفت ها و موفقیت رهایی از مشکلاتش در این سالها

بیشتر از اینکه گوش بدهم، نگاهش می کردم، و حسرت میخوردم

ایا می شود در چنین سن و سالی هنوز اینقدر عاشق  کارم باشم؟

خیلی بعد رفتم سراغ دوستم  که همچنان حیران  بود  و تمام گلهایی که توان انتخاب شان  را نداشت به عنوان هدیه برایش خریدم،

 بسیار تعارف می کرد و مقاومت که 

پیرمرد کارت را از دستم گرفت و به دوستم  گفت: هدیه را باید گرفت ، وقتی گل هست، باید روی چشم گذاشت

هزینه را برداشت کرد  و به خدمه گفت گلها را درکارتونهای  ترو تمیزی بگذارند

یک گلدان هم جداگانه به من داد، جوری ان را دردستم گذاشت که انگار رازی است، امانتی که باید نگهبانش باشم 


عکس در اینستاگرامgisoshirazi

شما یه فیلم محشر به من بگو که آخرش هپی اند باشه! یک کتاب شاهکار بگو که قهرمانانش بهم رسیده باشن!یه شعر نغز زیر لب زمزمه کن که شادمانه باشه!

می بینی؟

نیست!

حالا در اطرافت نگاه کن یک آدم باحال پیدا کن که زندگی سراسر شادی داشته باشه! یه موجود جذاب دوست داشتنی که هیچ غمی تجربه نکرده باشه!

می بینی؟ نداریم!

 پارادوکس  عجیبی است که خوشبختها سرگذشت ندارن،شادها داستان زندگیشون جذاب نیست،شاهکارهای ادبی و هنری پایان خوش ندارن

و عجیبتر اینکه راز ماندگاریشون هم همینه! آخر هملت همه می میرند،شاهنامه کتاب مرگ پهلوانانه، بهترین فیلم تاریخ سینما همشهری کین و پدر خوانده است 

و آدمهای غم ندیده نه تنها نچسبن که یک کم خل و چلن!!!

همه را گفتم که بگم اگه بالا می رفتیم خیلی خوب می شد ،اگه یه روز قهرمان جهان می شدیم محشر بود اما عجیبه که پیروزی ها در ذهن باقی نمی مونن، اما شکستها جاپای عمیقی دارن

ادبی حرف بزنم؟ در واقع شکست یک امر دراماتیک است!

به همین دلیل گمان می کنم نسلی که دیشب بازی را دید،تا آخر عمرش درباره یک مربی و چند تا جوون و پنالتی و لایی  صحبت می کنه


و چرا اینطوره؟

نمی دونم شاید به دلیل کنتراست باشه که همه چیز را زیبا می کنه،شاید به این دلیل که بعد از شکست داستان ادامه داره برخلاف پیروزی که قصه را تموم می کنه و اجازه تخیل بیشتر نمی ده

شاید چون همه چیز در کنتراست جلوه بیشتری می کنه،بهتر دیده می شه

مثل تضاد نور شدیدخورشیدی که همین الان از پشت خونه ام طلوع کرد با درختان تاریک باغ ...

پی نوشت: و هر قاعده ای استثنا دارد