دیروز عصر رفته بودم دنبال کاغذ دیواری و کاشی حموم، از بس دیر رفته بودم که گرما نباشه به شب رسیدم ،دو سه تا مغازه دیدم و بر گشتم،منتظر ماشین که بودم یک خانمی دسته گل می فروخت، گفت: چرا شما پولدارها از ما فقیرها خرید نمی کنید؟ جمله اش اذیتم کرد، خریدم.
خونه که رسیدم دسته گل را دادم پیرمرد راننده گفتم: اینو امشب بده به خانمت..
حیرتزده و شادمان گفت: از کجا می دونستید تولدشه!
نه من اعتقاد دارم این اتفاقات تصادف صرف است و نیروی ماورا طبیعی پشتش نیست اما همین تصادفها انسان را موجود کردند روی کره زمین
حب شبمون هم خوب شد امروز تولد من بود
از همه جالبتر آقاهه است که تولد زنش یادش بوده
آرزوی خانم ویا آقای راننده از طریق دستان شما برآورده شده
چه تصادف قشنگ و دلنشینی!
آدم دلش می خواد دستاش رو بذاره زیر چونهاش، چشماش رو ببنده و به نتیجه ی این تصادف قشنگ فکر کنه! :)
والا من از وقتیکه پیر شدم به این دینامیک روزگار متعتقد شدم. حالا اسمش هر چی میخواد باشه. متافیزیک یا ماورا طبیعی یا هر قصه ای که میخواهید براش ببافید. آقا جان: تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز.( البته مهم نیست ، انتظار نداشته باش. اگر هم نداد ، نداد. تو کار درست رو انجام بده!)
ببین فکر کنم من یه دوره دو سه هفته ای افسردگی داشتم.نمیدونی با این پستت چقدر چقدر چقدر حالمو خوب کردی.
واااای عزیزم خیلی تصادف قشنگی بود.چه کار خوبی کردین.اون گل برای شما یادآور اون جمله تلخ بود و شما با هدیه دادن به پیرمرد اون رو تبدیل به یک خاطره خوش کردین.چه هنرمندانه!!زنده باشی خانم هنرمند.
وااای من خیلی ذوق کردم.عاشق اینجور تبدیل کردنها هستم.اصصصصن الان یه حال خوبی دارم از اینکه توی پیچ درپیچ دنیا اینطوری می پیچی.