گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

نامردا فقط می خندند

پدر دوستم سالهاست که فوت کرده و مادر بچه ها را بزرگ کرده است، زنی قوی و مستقل و جدی

حالا دخترها از حضور مردی در زندگی مادرش خبر می دهند و  سوتی های او را  که گوشی را روی ویبره می گذارد و با خود به اتاق دیگر می برد  اما خبر ندارد که آن  لرزه های گوشی قدیمی  تمام خانه را می لرزاند و صدای دکمه ها از زیر پتو هم شنیده می شود

و من لذت می برم از بچه های که میل مادر به خروج از تنهایی درک می کنند و  هیچ به رویش نمی آورند

نظرات 11 + ارسال نظر
رهای کامنتها جمعه 29 آبان 1394 ساعت 21:59

گیس جان تند تند بنویس
هی می ایمم اینجا را باز می کنیم می بینیم خبری نیست!

خانم الا خیلی خوشحالم که بهتر هستید و در امن و امان در "خانه".

یه زمانی ادم هی می اومد نظرات را باز می کرد بشنوه از شما، از اقای مغرور سلام، از سیما جون و دوستان دیگه...اما دیگه هنوز مثل اینکه همه دوستان گیسی یه خونه جدید عادت نکرده اند....زیاد حرفشون نمی آد :)

شیرین جمعه 29 آبان 1394 ساعت 11:23 http://www.ladolcevia.blogsky.com

باز هم خوب است بچه ها "|دختر" هستند و قضیه به شوخی و خنده می گذرد. پسر اگر بودند که رگ غیرتشان هم قلمبه میشد :(((
زندگی غم انگیز ماردان تنهایی که عمری پسر بزرگ می کنند بدون پدر و بعد باید در چنین موقعیتی ناروا از همین رشیدان (!) بشنوند که هوسباز است و یاوه هایی از این قبیل! (قصه تعریف نمی کنم ها! بلایی ست که سر یکی از آشنایان دو سال پیش آمده بود)

سلام جمعه 29 آبان 1394 ساعت 11:19

کلا «زن» در جامعه سنتیِ مدرن نما خیلی حقوقش نسبت به «مرد» کمتره. حالا این پُست راجع به بخش همزیست گزینی از این حقوقه. اگه مرد خانواده همسرش رو از دست داده بود، قصه فرم دیگری پیدا میکرد.
یکروز مرد دست زنی را میگرفت به خانه میاورد و به بچه ها می گفت «از این به بعد ایشون با ما زندگی می کنن» دیگه نه ویبراسیونی در کار بود و نه حکایات زیر پتو.
همین و تمام و جالبه که بچه ها هم باید تبعیت میکردند.
یعنی میخوام بگم بچه ها هم زورشون فقط به مادرا میرسه.

الا پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 23:41

عصبانی نه. میخواستم بگویم: این قضیه فقط درک بچه ها از عواطف مادر نیست. بچه ها هم از این شرایط نفع میبرند.شاید منظورم را نتوانستم در کامنت بنویسم. مسئله برد برد است.( به ضم ب ).

زری پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 19:02

ای وای چرا الا و رها اینقدر عصبانی شدند. من تا کامنت های اینها را نخونده بودم کلی خوش خوشانم بود و فکر میکردم چقدر خوب، به هرحال پذیرش یه شخص جدید خیلی بیشتر از این میتونه برای بچه ها وقت گیر و انرژی بر باشد که بگویند بهتر ، مادرمون سرش گرم بشه و دست از سر ما بر می داره.

هدی چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 21:04 http://keepcalm.blogsky.com

امید وارم تا آخرش اینطور شاد بمانند و مرد مادر را از تنهایی در آورد و مشکل جدید نتراشد.

الا چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 20:45

خیلی ممنون رها جان
برای خودم هم اینهمه ضعف و بیماری عجیب بود. آخرش نفهمیدم من پیر و ناتوان شدم که تهران اینقدر غیر قابل زندگی شده یا واقعا اشکال در آلوده گی هوا و محیط و سایر مشکلات تهران است. ولی واقعا روزهای آخر اقامتم در تهران باورم نمیشد توانی داشته باشم که خودم رو به خانه ام برسانم. لحظه کلید انداختن به در خانه ام در تمام طول راه فانتزی ذهنم بود.

رهای کامنتها چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 20:27

امروز از روزهای بد ِ بداخلاقی منه!
چه کامنتی هم گذاشتم!

الا خانوم امیدوارم خوب ِ خوب شدی و ایام به کامه

سندباد چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 20:27

رهای کامنتها چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 20:24

داستان غمناکی بود البته. داستان تنهایی و تلاش برای قوی بودن سگ دو زدن و تربیت توله هایی برای سگ دو زدن در جامعه... و اخر سر موضوع خنده بشی برای اون ها.

الا چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 18:56

بعضی اوقات بچه ها واقعا از شدت کلافه گی ، حتی کمک میکنند که مادر یا پدر برای خودش کسی رو داشته باشه.
چون فضا شاد تر و قابل تحمل تر میشه برای همه.و به گفته یکی از همین تیپ بچه ها : بذار خوش باشه شاید کمتر به ما آویزون بشه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد