گلدانها را آب داده ام و آشغالها را بیرون برده ام، پرده ها را کشیده ام و کتابها را مرتب کرده ام ، با چایی که از مغولستان آورده ام و شکلاتی که نرگس از هلند آورده است ، منتظر رها هستم تا بیاید و به خیابان برویم
از خیابان صدای بوق و ترقه و شادمانی می آید
در زیر تمام این صداها، کسی در همسایگی ملودی لطیف و غمگین و شیرینی را با ساز دهنی تکرار می کند
آهنگی که نامش را نمی دانم اما می شناسمش
به پنجره او خیره شده ام و این سوال با موسیقی در ذهنم چرخ می زند که آیا او هم برای همان روزها می نوازد
شدیدا نیار دارم یه سفرنامه ازتون بخونم.
اصلا دقت کردین جن وخته سفر نرفتین؟
واقعا که
ای بابا!!!
یه پست جدید بنویس لطفا دیگه
پدرمون در اومد هی اومدیم افتاب خورد به چشماممون و همین!
معتادیم بدنمون درد گرفته...بنویس بنویس....بنویس
ای جااااان...چه حس خوبی داشت :)))
نتیجه همون روزها باعث شد که الان دیگه جرأت نکنند چنان خبطی رو (لااقل نه به اون شدت و حدت) مرتکب بشن!
گیس طلا دوستت دارم.
مرسی بخاطر این همه حس خوب وبلاگ و اینستاگرامت
ممنونم خانوم
قربانت عزیزم، سپاس بابت موج مثبتت
مهم اینه که او برای تو می نواخت بدون اونکه بدونه !
حتما برای همان روزها مینوازه