همکلاسی های قدیم را بعد از بیست سال دور یکدیگر جمع کردم،
بسیار تجربه شیرینی بود، خاطرات فراموش شده، خنده های قدیمی، داستانهای جدید، ازدواج ها، همسران، فرزندان...
جمع بقدری سریع این فاصله بیست ساله را کات کرد که دو سه سفر دسته جمعی هم به شهرهای همدیگر رفتیم
تا امروز یکی از آنها نوشته ای پر از خشم و غم برایم فرستاد ، درباب جفایی که من به او کرده ام در آن سالهای دور
طبعا به شیوه سرخوش خودم اصلا آن ماجرا و بحث و دعوا را به یاد نمی آورم اما متوجه شدم که هیچ تعصبی هم به ان گیسوی بیست ساله ندارم و هیچ قصدی برای دفاع از رفتارها و گفتارهایش ، بسیار احتمال می دهم که واقعا دل کسی را شکسته و آزار داده باشد ، بیش از آن به خودم و اهدافم می اندیشیدم که دل نگران عواطف دیگران باشم
خودخواهی خاص بیست سالگان
اما در کل این ماجرا بیشتر غمگین این دوست باز یافته هستم که چطور این همه خشم و نفرت را این همه سال با خود آورده است، به سفری در طبیعتی زیبا بیندیشید که مجبور باشید در طول راهپیمایی بین گلها، کوله پشتی از فضولات را حمل کنید
چنان برایش همه ماجرا تازه و زخمش چنان خون ریز بود که نگرانش شدم
جان من با خودتان این کار را نکنید
هرخاطره دردناکی که هست از هر کسی: دوست، والدین، معشوق ...
داخل کوله که بگذاریش ، می گندد و سرتاپایتان را به لجن می کشد
در اولین اقامتگاه کوهستانی بسوزانیدشان و سبکبار سفر کنید
مرسى از این نصیحت فوق العاده
سلام گیس طلا
گفتنش راحته
ولی خاطره های دردناک به راحتی سوزانده نمیشن