پیرمرد صاحبخانه نود سالش است، سرحال و سرپا و قوی، حتی موی سیاه هم هنوز بر سرش دارد، هربار که مرا در حیاط می بیند تکرار می کند: خانم اگه بدونی من چه زندگی راحتی دارم، چه زندگی خوبی دارم... و روی "چه" تاکید زیادی دارد
و هر هفته روزهای تعطیل که فرزنداش به دیدارش می آیند، صدای فریادهایش شنیده می شود که: دست از سرم بردارید، بیچاره ام کردید، بدبختم کردید
ولی به نظر من از این احساس خوشبختی میکرده که با تموم لوس کردن هاش و داد زدناش و بد اخلاقی هاش، بازم بچه هاش میان پیشش و هواش رو دارن.
که تنش سالمه و خونه زندگی داره. که در کل از زندگیش راضیه و ...
عجب.پس اینجوری هم میشه خوشبخت بود.
حقیقت چیزیه که پنهانش می کنن، پیرمرد بینوا به خودشم دروغ میگه.
احتمالا منظورش اینه که چون بچه هاش نیستن، خوشبخته ى با اومد اونا خوشبختىش از دست مى ره
عجب! جدا عجب!
این بنده خدا عکس همه پیرمردهاست که می خوان بیان دیدنش، کسی نمیاد!!!