گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

سفرنامه ١

‎جریان از این قرار بود که من و رها پارسال قرار گذاشته بودیم مادرکها را با خودمون ببریم سفر و امسال در نهایت تعجب هر دو تاشون قبول کردند، فقط من و مامان با هواپیما رفتیم و اونا با ماشین اومدن که  مادرک خیلی اذیت نشود و رها هی به من می گفت: آخه من چطوری بدون تو از گردنه سرچم رد بشم

‎پرواز بسیار کوتاه و راحت بود و مناظر پشت پنجره زیبا و من مواظب مادرک بودم و او هی حرص می خورد که اینقدر حواست به من نباشد

‎از فرودگاه یک آژانس گرفتیم به سمت بودالالو که محل قرارمان با رها بود، پیرمرد راننده با چشمانی عجیب آبی که فقط همین اطراف می شود پیدا کرد، به آرامی و با حوصله رانندگی می کرد و این فرصتی بود که دوباره من در جادوی مزارع و باران و آفتاب و ابرها و رنگها غرق شوم

‎حتی فرصت این شد که چند مزرعه بنفش گل گاوزبان و شقایقهای قرمز را ببینیم

‎در بودالالو رها با تارا و مامانش و محدثه شاد و شنگول بودند

‎در همانجا بر روی سکوی نشستیم و  سفرش جوجه و کباب دادیم که ببریم کنار دریاچه بخوریم اما وقتی جوجه ها رسیدند، قرار گذاشتیم آنها را بخوریم و کبابها را بالا ببریم

‎و وقتی کبابها رسیدند تصمیم گرفتیم آنها را بخوریم و چایی را ببریم بالا

‎و وقتی چای زغالی رسید هیچ تصمیمی نگرفتیم و فقط خوردیمش

‎بعد از غذا مادرک را بردم نمازخانه و در پایان نمازش کلی خندیدیم که معلوم شد اذان نگفته بودند، مادرک هم به شیوه عارفانه خودش گفت: منکه واسه اذون نماز نمی خونم!

‎ان ١٧ کیلومتر رویایی را رفتیم بالا  و رها همش فیس و پز سرچم را می داد که نبودی و ندیدی و محدثه خندان تعریف می کرد که  در آنجا محدثه تلاش می کرده عکس بگیرد و رها بهش گفته ول کن: گیس طلا چه می فهمه این منظره ها را!!!

‎و محدثه جواب داده که ببخشیدها قبل از اشنایی با گیس طلا که من و تو هم نمی فهمیدیم 

‎حالا همه رها را دست انداختیم و اون هی می گه: آدم با دهن لق نباید رفاقت کنه

‎مامان ها هم که مست منظره بودند و ماخاطرات سفرهای قبلی را برایشان تعریف می کردیم و من از شال خوشگلی که سر کرده بودم  تا مثلا در عکسهای خوب بیفتدى و حرص می خوردم که مدام سر می خورد و مجبور بودم گره بزنمش و کلاه  رویش سر کرده بودم

‎از طرف دیگه کفش راحتی خودم را به مادرک داده بودم و کفشهای پاشنه دار او را پوشیده بودم

‎بعد هم اینقدر سرد شد که ژاکت رها را گرفتم

‎خوب حقیقتش کاملا خوش تیپ و مناسب عکاسی در منظره 

‎در بالاترین نقطه منظره ایستادیم، دریاچه خاکستری بود اما همچنان زیبا

‎رهای خسته از رانندگی  را در ماشین رها کردیم و در پناه سنگها و دور از باد، رو به دریاچه نشستیم

‎ساعتهای دلپذیری بودند

‎منظره مدام عوض می شد اما رنگهای آبی فراوان بودند، گلها آنقدر زیاد و پر از تنوع که  غمگینم می کرد که چرا نامشان را نمی دانم 

‎بخصوص گلی شبیه زنبق بزرگ و درشت و خالدار بود

‎ساحل دریاچه شلوغ بود و آنجا نرفتیم اما وانتهای گردشگران را می دیدیم که آنها و کوله هایشان حمل می کردند به سمت سوباتان

‎اندکی  حسادت کردم به روزگاری که من نیز این چنین سفر می کردم، طیبه و فردین و گروهمان

‎و حالا با این بدن باید بپذیرم که دیگر نمی توانم کوله کشی کنم

‎در این فاصله فرصت داشتیم که هر بار برای برداشتن چیزی به سراغ ماشین برویم و رهای طفلک را از خواب بپرانیم

‎از مامانها و محدثه و منظره عکس و فیلم می گرفتم و زیر پتو تخمه و چایی می خوردیم و به گذر ابرها از آسمان و سایه روشن آفتاب روی دریاچه نگاه می کردیم و  زمان می گذشت

‎سرانجام رها خشمناک بیدار و شد و ما قصد رفتن داشتیم که ناگهان مثل همیشه نئور تصمیم گرفت خداحافظی دلپذیری با من داشته باشد

‎مه ، به صورت امواج دریا از چهار طرف ما شروع به بارش رد

‎همه هیجانزده فریاد می کشیدند و رها اخمش را فراموش کرده و داد می زد اونجا رو اونجا رو

‎من نمی دانستم از کجا فیلم بگیرم 

‎مه  از کوهها سرازیر شد و پهن شد روی ما و دریاچه و باران درشتی که گرفت

‎همه با پتو و وسایل دویدیم سمت ماشین و خندان به جاده نگاه می کردیم که ناگهان ناپدید شده بود

‎شادمانی این خداحافظی تا پایان جاده همراهمان بود

‎شب به مهمانخانه ای که رزرو کرده بودیم  رفتیم و کلی با ادرس دادن تلفنی متصدی خندیدیم

‎یعنی اگر کسی آگاهانه قصد گم کردن ما را داشت اینقدر قوی عمل نمی کرد

‎مهمانخانه ارزان و تمیز بود و اما پله های بدی داشت که مادرک را اذیت می کرد و اسانسوری هم در کار نبود

‎دو اتاق تو در تو گرفته بودیم که  مستقر شدیم و فورا گرسنه شدیم

‎به محدثه و سفارش غذا دادنش خندیدم که پشت تلفن نظر متصدی را می پرسید که

‎چند تا بربری خوبه

‎نظر شما چیه؟سایز بربری هاتون چقدره


نظرات 6 + ارسال نظر
رهاجون2 چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 12:10

و تو چه میفهمیدی این منظره ها را قبل از اشنایی با گیس طلا. ایه 1 از سوره سفرهای گیس طلا
گیسو ما منتظر آیه های جدید هم هستیم به خدا
مرسی که هستی

ماه گل سه‌شنبه 18 خرداد 1395 ساعت 19:39 http://yekboreshzendegi.blogsky.com

هیچی هیچی ندارم بگم.. جز اینکه چقدر نگاهتون به زندگی و مادر عزیزتون و البته خودتون رو دوس دارم و چه خوشحال که تو اینستا افتخار دادین و منو فالو کردین ❤

شادی دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 20:24 http://sh@yahoo.com

فقط اومدم بگم چقدر کانال تلگرام طیف کارمندی نوشته های جالبی داره.مرسی که معرفی کردید.لطفا بازهم ازین کانالها معرفی کنید

سندباد دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 19:01

ای جان چه عالی! سفر با مامان جان حتما تعریفی های خاص خودش رو داره. منتظرم بقیه شو بخونم
هرچی سفر خوبه ارزونی گیس طلامون! اون غافلگیریهای طبیعت هم حتماً هوشمندانه و آگاهانه س برای اهل دل مث خود شما که شایستۀ دیدنشون هستین

❤️❤️❤️

مجتبی دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 08:13 http://m-z2016.blogsky.com

داستان خوبی بود

تیلوتیلو دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 08:09 http://meslehichkass.blogsky.com/


همیشه به خوشی و شادی و سفر باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد