تا عصر در منظره غرق بودیم و ابرها که پایین آمده بودند و از میان تپه ها رد می شدند فوق العاده بودند و سرانجام فندق لو را رها کردیم.ضمن اینکه بابونه زار شلوغ شده بود و تعداد بیشعورها افزایش پیدا کرده بود و حرص ما هم همچنین
مادرک دوست داشت تنی به آب گرم برساند و از آنجا که می دانستیم سرعین در چه حالی است، رها در جاده نگه داشت تا من آب گرم دیگری را سرچ کنم که پیدا کردم، آب گرمی به نام سردابه در بیست کیلومتری اردبیل
با موگل مپ به سراغش رفتیم و عجب کار خوبی کردیم
و البته که شما در جریان خوش شانسی من و مناظر هستید
جاده بسیارررررر زیبا بود، خیلی
مزارع، درختان، گله های گوسفندان، تکه ها زرد و بنفش از گلها ...
خب گمان می کنم که من و رها این جاده را باز هم خواهیم آمد
به روستا رسیدیم، روستای زشت و نوساز ، مثل تمامی روستاهای سالهای اخیر، دو تا آب گرم بود که اولی ارزان و شلوغ بود رفتیم سراغ دومی که اندکی گران تر با شلوغی قابل تحمل، بقیه رفتند به گردش و من و مادرک رفتیم آب گرم، استخر کوچک و تمیزی با سونای خشک و تر و دوش و کابین
بوی خاص آب گرم که مخصوص مفاصل و رماتیسم بود، مادرک را در استخر راه بردم و درهمان حال تابلو ماساژ را دیدم، قیمتها بسیار پایینتر از تهران بود
پیشنهادش را دادم و عجیب اینکه مادرک محتاط قبول کرد
دختر زیبای چشم سبزی با احتیاط مادر را بالای تخت برد و من به نظاره نشستم، دستهایش کاملا وارد و ماهر و قوی بود
مادرک را به او سپردم و به آب گرم باز گشتم،
زمین مهربان، حتی با چشمه های آب گرمش و ما مردمان زیاده خواه و ناسپاس به این مادر-زمین
خیلی بعد که بازگشتم اینقدر به مادرک خوش گذشته بود که ماساژ سر را هم اضافه کردم به داستان
دخترماساژور می گفت که مشکین شهری است و هفته ای یک بار به خانه می رود و از پل معلقی می گفت که انجا راه افتاده و از اب لوله کشی روستا که همین اب گرم است و بدبو برای خوردن
کارش که تمام شد، مادرک دستهای دختر را مدت طولانی در دست گرفت و من برای دختر حیرتزده توضیح می دادم که دارد دعایت می کند
با لپهای گل انداخته به سراغ بقیه رفتیم که می خواستند پنهان کنند که آش دوغ خوردند و لو رفتند
مسیر زیبا را بازگشتیم و در تاریکی به شهر رسیدیم
قبلا از دوست رها ادرس کبابی قربان را گرفته بودیم با مپ پیدایش کردیم و عجب چیزیییییییی بودد ددد
حتما امتحانش کنید، و آقاهه در مدت انتظار هم از رها با گوشت پخته پذیرایی کرد تا کبابها آماده شود و ما او را دست می انداختیم که طرف عاشق دمپایی های او شده واگرنه بعد از یک روز رانندگی دیدن نداشته رها
جریان این بود کخ وسط راه، رها حس کرده بود جانوری در کفشش است و انها را در اورده و دمپایی داداشش را که در ماشین مانده بود پوشیده بود که سه سایز از او بزرگتر بودند
برگشتیم مهمانخانه و بیهوش شدیم
من اینستاگرام نصب کردم و درخواست فالو دادم!
یه لحظه خواستم بگم چقدر خوش شانسید بعد به ذهنم رسید که این تفاوت دید شما با بقیه س نه تفاوت شانس. اینکه هر جاده ای رو میرید زیبا میبینید و از تمام موقعیت ها نهایت لذت رو میبرید. شمایید که خوش ریتم هستید. بازم بنویسید:)
به به به به
حتما آقاهه خواسته انقدر به رها گوشت بخورونه زودتر بزرگ شه اندازه دمپاییاش بشه غصه نخوره