گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

تاخود شهر می خندیدم

امروز سرمیدانگاهی روستا  سوار پیکان به شدت داغانی شدم که راننده اش از وسط فیلمفارسی ها بیرون اومده بود، زلفهای فرفری و سیبیل آویزون ، فقط موسیقی که گوش می داد حمیرا نبود

بر سر یک دو راهی  جوانی با انگشتی مصمم مسیری نشان داد که به ما می خورد

راننده سوارش کرد و پسر با جدیت و خشونت پرسید که : همون  شهر می روید دیگه نه؟

راننده با مکث بهش نگاه کرد و با صدای نرم و عشوه گرانه ای گفت: عزیزم اون انگشتی که نشون دادی هنوز از تو چشم من در نیومده،  باز شک داری؟


نظرات 6 + ارسال نظر
بنفشه پنج‌شنبه 5 اسفند 1395 ساعت 13:55

عااااالی بود

فاطمه پنج‌شنبه 5 اسفند 1395 ساعت 01:48

مرسی مرسی خندیدم حسابی....ولی واقعا خوش بحالت که با روستاییها دیدار داری...انسانهای بکر...

reihaneh پنج‌شنبه 5 اسفند 1395 ساعت 01:17

like it :)))))))))))))))))))))))

raha چهارشنبه 4 اسفند 1395 ساعت 21:31 http://raha.gq/

سایت متفاوت و زیبایی دارین خیلی خوشحال شدم دوباره به وبتون اومدم افتخار میدین پیش منم بیاین خیلی ممنون
98651

فریبا چهارشنبه 4 اسفند 1395 ساعت 19:18

خیلی بامزه بود.بخصوص اینکه شما تعریف کنی

سندباد چهارشنبه 4 اسفند 1395 ساعت 17:56

خییییییییییییلی باحال بود! دوست داشتم می دیدمش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد