امروز سرمیدانگاهی روستا سوار پیکان به شدت داغانی شدم که راننده اش از وسط فیلمفارسی ها بیرون اومده بود، زلفهای فرفری و سیبیل آویزون ، فقط موسیقی که گوش می داد حمیرا نبود
بر سر یک دو راهی جوانی با انگشتی مصمم مسیری نشان داد که به ما می خورد
راننده سوارش کرد و پسر با جدیت و خشونت پرسید که : همون شهر می روید دیگه نه؟
راننده با مکث بهش نگاه کرد و با صدای نرم و عشوه گرانه ای گفت: عزیزم اون انگشتی که نشون دادی هنوز از تو چشم من در نیومده، باز شک داری؟
عااااالی بود
مرسی مرسی خندیدم حسابی....ولی واقعا خوش بحالت که با روستاییها دیدار داری...انسانهای بکر...
like it :)))))))))))))))))))))))
سایت متفاوت و زیبایی دارین خیلی خوشحال شدم دوباره به وبتون اومدم افتخار میدین پیش منم بیاین خیلی ممنون
98651
خیلی بامزه بود.بخصوص اینکه شما تعریف کنی
خییییییییییییلی باحال بود! دوست داشتم می دیدمش

