عصری رفتم نانوایی روستا ، سه پیرمرد کنار دیوار نشسته بودند و زیر آفتاب گفتگو می کردند ، یک پسربچه دوچرخه اش را تکیه داده بود و با پول و پارچه اش منتظر بود
در باغ کنار نانوایی درختان شکوفه کرده بودند ، باد می آمد
چه صحنه زیبایی رو شاهد بودید.
خوشا بحالتون.
خیلی خیلی ساله که ندیدم کسی پارچه ببره نانوائی و نانها رو داخلش بپیچن و ببرن. همش شده نابلون که تازگی نان رو از بین میبرن و نان رو ضایع میکنند.اما خودم چند وقت پیش میخواستم نان سنگک بخرم با خودم پارچه زرشکی رنگی برداشتم و اونجا وقتی همه با چشمهای از حدقه درآمده نگاه پارچه میکردند درکمال خونسردی نانها رو برش زدم و پیچیدم داخل پارچه و دستم گرفتم و اومدم خونه خیلی هم خوشحال بودم که هم نانهام سالم و برشته موندن هم دستم نسوخت هم نان به لباسم نخوردکه هر دو کثیف بشن. خیلی عالی بود.
من چه پولی تو راه نونوایی گم کردم وقتی بچه بودم
چه عصر دل انگیزی..
چه صحنه زیبایی رو شاهد بودید.
خوشا بحالتون.
خیلی خیلی ساله که ندیدم کسی پارچه ببره نانوائی و نانها رو داخلش بپیچن و ببرن. همش شده نابلون که تازگی نان رو از بین میبرن و نان رو ضایع میکنند.اما خودم چند وقت پیش میخواستم نان سنگک بخرم با خودم پارچه زرشکی رنگی برداشتم و اونجا وقتی همه با چشمهای از حدقه درآمده نگاه پارچه میکردند درکمال خونسردی نانها رو برش زدم و پیچیدم داخل پارچه و دستم گرفتم و اومدم خونه خیلی هم خوشحال بودم که هم نانهام سالم و برشته موندن هم دستم نسوخت هم نان به لباسم نخوردکه هر دو کثیف بشن. خیلی عالی بود.
عاشقتم
سلام
قلم زیبایی داری
به روز هم که بودی دیگه بهتر
یاد خاطرات نانوایی رفتن خودم افتادم
پیروز باشی بیایی خوشحالم میشم