گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

رها می گفت برگردیم بهش بگیم اینکه خوشمزه بود، حالا رستوران آشغالی چی تو دست و بالت داری؟

در بازگشت از کیاسر در شهمیزاد برای ناهار توقف کردیم، از مرد جوانی آدرس رستوران پرسیدم ، سمت چپ را نشان داد و گفت :از این ور که می روید...

در بین  حرفش  گفتم : رستوران ِخوب باشه 

با جدیت تکرار کرد: رستوران ِ خوب؟ 

جهت دستش را عوض کرد و سمت راست را نشان داد و گفت: از این ور که رفتید...

،

،

،

تا خود رستورن می خندیدم 

حالا پس فردا مٌردم ، ننویسین آخرین پست گیس طلا قبل از مرگ، راضی نیستم ،گفته باشم

بهار که می شود عجولتر می شوم برای زندگی، احساس اینکه فرصت کمی برای لذت بردن از زندگی دارم بیشتر می شود و هر عصری که بدون طبیعت و دوست  و چیزهای خوشمزه بسر شود، غمگینم می کند

در بهار  با مرگ زمستان  و بیدار شدن زمین، من به مرگِ   خودم  بیشتر می اندیشم،

 گمان نمی کنم که عمر طولانی داشته باشم احتمالا در یکی از این جاده ها خواهم رفت و نه قطعا در بیمارستان

 اما حتی اگر همین بهار بمیرم، می دانم که حیف نکردم زندگی ام را

بسیار اشتباه کردم، فرصت سوزی های فراوان، ترسهای که شکستشان ندادم، تصمیم های غلط

 اما با این همه معتقدم که  خوب از پس خودم و مشکلات برآمدم و بابت آن بقیه چیزها هم خودم را می بخشم

یافتن راه زندگی در حال زندگی کار سختی است، منطقی اش این بود که از قبل می دانستیم  که می آییم و یک برنامه ای برای آینده داشتیم

اما در این مدت چهل و اندی فهمیدم که هیچ منطقی بر زندگی جاری نیست و عین کایاک سواری وسط موجهای خروشان باید تصمیمت را بگیری

و بله 

ترسناک است که همین تصمیم های احمقانه با عقل کوچکمان زندگیمان  را شکل می دهد

اما همین است دیگر

و هر کاری کردیم بهترین و تنها کاری بوده که از دستمان بر می آمده و  خیلی هم هنر کردیم 

خنده ای بدون من

امروز عکس دوستی قدیمی را دیدم که چند سالی است با کدورت از هم جدا شدیم، من ناخواسته باعث شدم که او در ماجرایی شخصی آسیب ببیند.

بعد از آن تلاش من برای رفع سوتفاهم فایده ای نداشت و دوست در سکوتی طولانی فرو رفت.

امروز با دیدن عکس خندانش، غمی عمیق مثل خنجر در قلبم فرو رفت

اینکه دیگر او را نخواهم دید ، اینکه زندگی خواهم کرد بدون حضور او در  شادی ها و غمهایم

اینکه زمان زیادی ندارم برای بدون دوست سر کردن

فقدان لحظه های شادی که با او داشتم و دیگر نخواهم داشت 

و اینکه سرانجام همه می میریم  تنها و بدون دیگری و 

فرصت اندک است برای دیده شدن در چشم دیگری

پیدا کنید همدیگر را

پیرمرد راننده سواری می گفت : نه اینکه فکر کنی آدم خوبا کم شدن ها،  نه، کم نشدن ،

آدم خوبا همه چیشون تنهایی، تنها غذا می خوردن، تنها کار می کنن، تنها بیرون می رن، برا همین نمی بینیمشون ، فکر می کنیم کم شدن

حالا هی یاد قیافه خشمگینش اش می افتم، هی خنده ام می گیره

دارم برای دخترک ماجرای لاغری دانشجو به خاطر طلاق را تعریف می کنم، وسط حرف من با عصبانیت می گه : اینا چرا  لاغر می شن؟ من خودم امسال سه تا شکست عشقی خوردم ، هر کدوم دو کیلو به بالا و پایین و شکمم اضافه کردن!