گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

پاییز پدرسالار

برنامه صبح ما این بود که اول به موزه استالین برویم بعد به شهر بعدی. دیر راه افتادیم با توجه به ساعت اداری این کشور، شب قبل هم دیدیم که تمام مردم شهر در میدان بودند، راستی شب قبل پایین قلعه یک محله قدیمی خیلی خوشگل دیدیم که تمام خانه ها را نوسازی کردی بودند به چه زیبایی، حسرت داشت، به محله های تهران و شیراز فکر کردم

رفتیم دم موزه و هنوز باز نشده بود در این فاصله رفتیم چنج کردیم و برگشتیم که موزه باز شده بود، ساختمانی شکوهمند و دو طبقه که وسایل در همان طبقه بالا بود و روزگاری استالین در این ساختمان سکونت داشته است

واقعیت این است که از استالین می هراسم، من با رمانهای روسی بزرگ شده ام، نوجوانی ام با گورکی و چخوف و تولستوی گذشت و این رابطه با رمانهای سوسیالیستی رسید، شولوخوف و دن ارام و سرزمین نوآباد

احساسی دلپذیر به انقلاب اکتبر و قهرمانانش. طبیعی است که در ادامه راه به استالین برسم و دیکتاتوری اش

و محو شدن تدریجی آن شعله ها و شورها انقلابی در ذهنم

حالا در موزه استالین به عکسها و روزنامه ها و اشیا نگاه می کردم و دلم می گرفت از سرنوشت انقلابها

به خوبی از تالار به تالار شور و هیجان انقلاب و جنگ و جوانان و شادمانیشان به جنگ جهانی و سرما و مرگ تبدیل شد و در تالار بعدی تمامی نقاشی ها و پوست های تبلیغاتی از استالین در ابعاد بزرگ در وضعیت آشنای دیکتاتورها

زاویه از پایین جهت نمایش ابهت استالین تکراری است  و همراهی او با کودکان و زنان جوانان شادمان که مشتاقاند و ستایش آمیز، شبیه همین تصاویری که از کره شمالی می بینیم

حالا اضافه کنید قالی با تصویر استالین، معرق با تصویر استالین

چقدر مسیر دیکتاتورها بهم شبیه است

طبعا در این موزه چندان اثری از یاران انقلابی که سر به نیست شدند نبود، انهایی که به سیبری رفتند، یا در تبعید با تبر کشته شدند و یا اعدام. ماجرای پسر  استالین را راهنمای موزه تعریف کرد، می خواست صداقت داشته باشد و باعث شد بفهم که استالین دختری داشته که تا چند سال پیش زنده بوده و در اروپا با مردی امریکایی ازدواج کرده بوده! اگر درست فهمیده باشم، جالب بود تصور قیافه استالین اگر می فهمید

ماسک مرگ استالین هم بود، چهره در ارامشی داشت، جایی خوانده بودم که با حالتی شبیه خفگی مرده است. ترسناکترین بخش موزه برایم لباس استالین بود، همان پالتو و چکمه و کلاه ، عبوس ترسناک و هول انگیز

از موزه بیرون آمدم به شهر نگاه می کردم ، حالا دیگر اتحاد جماهیر شوروی وجود نداشت، محل تولد او اکنون گرجستان نام دارد، تکه ای از بهشت، نام مهمانخانه ما استالین بود، سوپر مارکتی که از آن خرید کردیم ،تصویر بزرگی از استالین بر خود داشت اما در حقیقت نبود. تمام مرگهای که موجب شد، انقلابیون ، جنگ داخلی اسپانیا، تسویه های درون حزب . همه نبودند، انگار که هیچوقت نبوده، خانه ویران پدر و مادری اش در جلوی موزه ، واگن کهنه اش همه تنها حکایت از همانی داشتند که مارکز گفته بود


شب در گوری

هنوز آفتاب غروب نکرده بود که از شهر سنگی بیرون آمدیم به راننده تاکسی که اصرار داشت سوارمان کند گفتیم که هیچ هایک می کنیم، گفت اوکی نو مانی!

هنوز عادی نمی شود این ماجرا برایم. جاده روستای تا گوری را رفتیم و به شهر که رسیدیم هنوز هوا روشن بود تصمیم گرفتیم به دیدن قلعه ای در همان نزدیکی برویم. مسیر را طبق راهنمای نرم افزار رفتیم و به پارکی رسیدیم که پایین قلعه بود و در انجا مجسمه های بودند حیرت انگیز. من نمی دانم این اثار هنری هود گرجی ها بود یا سفارش داده بودند اما چند شوالیه نشسته بودند دایره ای با حالتی عجیب دور و تلخ و عمیق در صورتشان ، با زخمهای بر تن و بدن و دستهای که نداشتند و پاهای که نبود، چنان حجم عظیمی از عواطف را موجب می شدند که شگفت انگیز بود

چند شوالیه غول آسا از زمانی دور بازگشته بودند و حالا در بهت و حیرت به جهان جدید و بیگانه خیره شده بودند ، انگار همه لانسلو های بودند که از سفری سخت بازگشته و جام مقدس را یافته اند اما دیگر نه ملکه ای است و نه قلعه ای 

هنوز هم که می نویسم بهت دردناک چهره شوالیه ها در ذهنم حک شده است

بسختی خود را از دایره جادویی مردان و شمشیرها و زخمهایشان بیرون آوردم و به سمت قلعه پیاده روی کردم. سنگفرش های بامزه ای دارند اینجا، قلوه سنگ اما عمودی و مرتب در کنار هم

در بالای قلعه که برجهایش به شدت مرا به یاد شیراز می انداخت ، آفتاب در حال غروب بود و رنگ طلایی بر شهر و رودخانه اش می تابید. ابرها هم که همچنان در کرشمه

اضافه کنید به این همه، زوج عاشقی که در لانگ شات یکدیگر را می بوسیدند

احساس می کردم که در پایان یک فیلم عاشقانه بسر می بری


شهر سنگی

از خواب که بیدار شدم هرم گرما شکسته بود و زدیم بیرون، پیاده تا انتهای شهر رفتیم، شهر بسیار کوچک است و در راه از داروخانه لوازم بهداشتی خریدیم که از ایران گرانتر بود، کلا شوینده ها و شامپو و کرم و غیره  گرانتر از ایران است اما میوه بسیار ارزانتر. از ایستگاه راه اهن رد شدیم و در حاشیه شهر به ماشینی گفتیم که قصد دیدن اپلیسیخته را داریم، زن و شوهری بودند و سوارمان کردند، در حین حرکت متوجه شدم انها مسیری متفاوت ار تریپسو می روند، با انخا در میان گذاشتم، تقشه را نشانشان دادم اما چیزی می گفتند که نمی دانستم چیست، فقط متوجه ترس من شدند و اصرار می کردند که پیاده نشوم و سرعتشان را بالا بردند و با دست مدام مقصد را نشان می دادند.

یعنی این زوج مهربان راه خودشان را خیلی طولانی کردند تا دم ورودی شهرسنگی ما را رساندند، یعنی دیگه از خجالت شرمنده شدم، من نگران بودم دارن می دزدنمان اون وقت اینا اینطور!!!

جان من یاد بگیریم

بوسه برایشان فرستادم و پیاده شدیم و فهمیدیم یکساعت وقت داریم برای دیدن شهرسنگی

و عجب یک ساعتی بود

تمام خانه ها، اتاقها، تالارها و حتی سالن های شرابسازی در دل سنگ بودند، پله ها و پنجره ها و ستون ها

عجیب وهم آور بود، سه هزار سال پیش مردمی که هیچ اثری از آنان نیست

شهر مرتفع بود و هرچه بالاتر می رفتی وهم آن بیشتر می شد، انحنای تمامی سنگها و بی رنگی آنان و سرانجام بر بالاترین نقطه

درختی رویده بود که مردم به ان گره زده بودند ارزوهایشان را

چه طنز دردناکی داشت، ارزوهای ادمهای خاکی بسته به درختچه ای نحیف که بر سنگهای روییده که مرگ ادمیان و ارزوهایشان را فراوان دیده اند، سنگهایی که مرگ  امپراتوری که فرمان ساخت این شهر را داده و مرگ خود شهر را بی اعتنا نگریسته  و حالا باد پارچه ها را در هوا می لرزاند،

به شیوه سنت شیرازی، گره ای را باز کردم و گره ای بستم تا منهم جزو ان انبوهی باشم که امید و ارزو را از دست نمی نهند

گوری

صبح چادر را جمع کردیم و از مجتمع بیرون آمدیم و به کنار ساحل رفتیم، تصمیم گرفتیم تا ظهر استراحتی کنیم و بعد به سمت تفلیس بازگردیم. 

من بساطم را در افتاب پهن کردم و در تخیلات خودم فرو رفتم و پروانه هم آن اطراف می پلکید که دو مرد جوان به سمتمان آمدند، به انگلیسی گفتند که اگر کمکی احتیاج داشتیم آنان صاحب دکه ای در همان نزدیکی هستند، ما هم از خدا خواسته همه وسایلمان را زدیم به شارژ 

مهربانی بی دلیل، گفته بودم؟

هنگام خداحافظی هم دو بطری آب تگری همراهمان کردند، البته ما همچین زیاد دور نشدیم، بوی پیتزا نگهمان داشت وقبل از رفتن یکی سفارش دادیم، خوب بود اما خدایی پیتزاهای ایران یه چی دیگه است

راننده مهربانی ما را تا سرجاده رساند و پیرمردی تا خود تفلیس، در فاصله این دو ماشین یک بوته تمشک دسرمان بود که خداشاهده من تمشک به این درشتی و خوشمزه گی ندیدم

در تفلیس رفتیم مهمانخانه بگیریم که سعید تهدید به فحش بد کرد و رفتیم خانه اش. در راه سر پیراهن یا ملافه خریدن!  به تفاهم نرسیدیم و در نتیجه دست خالی رفتیم، حالا این وسط خانمش هم آبله مرغون گرفته بود و حسابی مزاحم بودیم اما چون پروانه وسایلش را خانه سعید گذاشته بود باید برای برداشتنش می رفتیم

شب آنجا خوابیدیم و صبح به سمت گوری به راه افتادیم.

مسیر جدید را با راهنمایی های سعید مشخص کرده بودیم و سوار ماشوتکایی شدیم که مستختا می رفت که از انجا هیچ هایک را شروع کنیم، طبق معمول من مسیر مشکله را انتخاب کرده بودم و بجای اینکه از مسیر اصلی برویم گوری افتادیم تو یه مسیر فرعی

و اشتباه دلچسبی بود.مناظر از شکل جنگلی به مرتع تغییر کرد و همچنان زیبا ، روستاها را پشت سر گذاشتیم تا یک دوراهی که رانندگان با همان نگرانی اشنای گرجستانی پیاده کردند و ادرس دادند و رفتند. پروانه خیلی اذیت بود اما به رویش نمی اورد، وسایلی که این مدت خانه سعید گذاشته بود را برداشته بود و حالا کوله اش سنگین شده بود، من چادر و بعضی از لباسهایش را برداشتم اما حالا هر دو تایی اذیت بودیم

بعد یک پست می گذارم درباره چکونه کوله سبکی داشته باشیم ، باشد که رستگار شوید

دو مرد جوان تا خود گوری ما را رساندند و حتی تا دم مهمانخانه بردند ، این برنامه افلاین تریپسو خیلی کارمان را در پیدا کردن مهمانخانه راحت کرده اما توجه داشته باشید که بعضی از این هاستل ها در شهرهای کوچک تابلو ندارد و باید در بزنید و یا از همسایه ها بپرسید

اسم هاستلمان استالین بود! بعله دیگر شهر افتخارش به ایشون بود، 

اتاق ترو تمیزی بود با مرد جوان دوست داشتنی ، لباسها را شستم و اویزان کردم و بیهوش شدم تا عصری که بزنیم به گردش و دیدن شهر

دریاچه بازالتی

مدت زیادی در خیابان منتظر شدیم و خبری از ماشین نبود ، من به پروانه می گفتم علتش پاهای کثیف من است و با بطری آب شستمشان که یک اسکانیا نگه داشت! خدای این دیگه نوبر بود،اصلا حتی نمی دانستم در چطور باز می شود! حالا بالا رفتن از ان همه پله ترسناک عمودی آن هم با کوله

تا وارد شدم مرد شروع به فریاد زدن کرد، معلوم شد کف اسکانیا موکت گرم و نرمی بود که ورود کفش به آن ممنوع بوده. تا زمان پیاده شدن با اخم کفشهای ما نگاه کرد و موقع پیاده شدن فورا پشت سرمان جارو برقی کشید!

خب حقیقتش جای من اصلا راحت نبود روی تخت راننده و نصف راه من نشستم اونجا نصف بقیه پروانه ، از روی صندلی مناظر خیلی خوب دیده می شد و جاده زیبای کازبگی به تفلیس زیباتر بود

حجم بابونه های عزیز من در کنار جاده فوق العاده بود و اسبهای که رها بودند در مرتع و خانه های با سقفهای چوبی و رودخانه ها که لابلای دشت می لولیدند. 

بامزه راننده اسکانیا بود که دورتادور فرمونش تکنولوژی بود، سه تا موبایل و تبلت و ایپاد و ... نمی دونم کی فرصت می کرد به جاده نگاه کنه. مسیرش اذربایجان ، گرجستان و ترکیه بود و مسیر خیلی طولانی تا سر دو راهی توشتی ما را رساند و با وجود بداخلاقی اش پیاده شد و نان برایمان خرید و بزور در حلقمان کرد.

جاده زیبایی است جاده کازبگی، تجربه اش کنید

سر دو راهی توشتی پیاده شدیم و راننده فورا با ماشینی دیگر دعوا آغاز کرد و ما دیدیم هوا پسه و فورا کوله ها را از بالای اسکانیا پرت کردیم پایین و الفرار

پایین اومدن از اسکانیا هم به همون ترسناکی سوار شدنشه

سر دوشتی پسر جوانی سوارمان کرد و با سرعت هولناکی ما را به دوشتی رساند، اینقدر که فرصت نکردیم از جاده زیبایش لذت ببریم. ولی خود شهر دوشتی عزیزی بود، زیبا و دلپذیر ، ساده و صمیمی از اون شهرها که می تونی ساکن اش بشی و با همسایه ها نزدیکتر از فامیل باشی

در همین شهر دوشتی من یه پیشنهاد ازدواج داشتم که متاسفانه قبول نکردم، یک خورده اختلاف سنمون زیاد بود  اولا، دوما دندون نداست، سوما خانم خوش خنده اش کنارش نشسته بود و اگرنه خدایی خدایی قول داد منو نزنه !!!

در خیابانهای باریک شهر سرگردان بودیم که ماشین پدر و پسری تا خود دریاچه بازالتی ما را برد.

جاده داغون بود و ماشین از آن داغونتر اما پدر تصمیم گرفته بود پسرکش را ببرد شنا

دریاچه کوچک و زیبا بود و اطرافش بدون ساختمان زمین های کشاورزی بود، به گمانم گندم درو کرده بودند، زیر درختان میر و نیمکت بود که انجا وسایل را رها کردیم و پروانه که حسابی قوی شده دیگه با کوله پشتی می چرخید بر خلاف من که ولو شده بودم زیر درختها

همان صحنه اشنا بود، خانواده هایی که در حال لذت بردن از آب و آفتاب بودند بی اعتنا به زشتی و زیبایی بدن های خودشان و دیگران

اروم اروم هوا تاریک شد و ملت خوشحال داشتند صحنه را ترک می کردند و حضور چند جوان مست در نزدیکی ما از چادر زدن در آنجا منصرفمان کرد. کوله ها را با زدیم و به در مجتمع تفریحی رسیدیم که در حال بسته شدن بود، پروانه را تقریبا از لای در انداختم داخل مجتمع، من متوجه شدم که ریزه میزه بودن پروانه و حالتی در رفتار و صورتش احساس پدری و مادری را در آدمهای میانسال زنده می کند.

طبعا جواب گرفتیم و اجازه دادند در حیاط مجتمع چادر بزنیم که زدیم، حتی برایمان مغازه را باز کردند که خرید کنیم، بعد از مدتی مجتمع هم خالی شد و ما در آن چرخ زدیم، استخر تر و تمیز با اتاقهای اجاره ای و رستوران و دستشویی های شیک

برگشتیم داخل چادر و درحال بیهوشی بودم که صدای فارسی حرف زدن را شنیدم، دو خانواده ایرانی ساکن گرجستان برای تعطیلات اخر هفته به کنار دریاچه امده بودند و از صحبتهایشان فهمیدم راضی هستند از زندگی در اینجا و تنها مشکلشان همانی بود که سعید هم قبلا به ان اشاره کرده بود، پول دراوردن در ایران ساده تر از گرجستان است

با زمزمه های آنان به خواب رفتم و به گمانم که باران گرفت