گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گاندو

شب شده بود که رسیدیم به سایت نگهداری گاندو، بذارید یک حقیقتی را بهتون بگم، من وقتی خیلی چیزی را بخوام از ته دلم، آرزوی عمیقم باشه، بدستش نمی یارم اما وقتی منتظرش نیستم، سورپرایزهایی می شم حیرت انگیز

من از اون زمان که دوستم یک مستند درباره گاندو ها ساخت، شیفته این تمساح های بی آزار و جذاب شده بودم و به همراه ساحل درک و کوههای مریخی، سه دلیل عمده سفر من به جنوب بودند و حالا

در تاریکی مطلق باید در زیر نور موبایل! می دیدمشان، قانون مورفی با کمک ناطق رخ داده بود

حقیقتش تلاش کردم که نبینمشان و بگذارم در راه برگشت در کنار رودخانه و زیر نور آفتاب ببینم اما اینقدر خانم صامت مهربان صدایم کرد که رفتم پشت تورهای سیمی نگاهشان کردم، حتی معلوم نبود چه رنگی هستند!

گذاشتم که بچه ها حال کنند با آنها و رفتم  از  آسمان پرستاره لذت ببرم، باد ولرم بود و در فقدان مطلق هر نوع نور  مصنوعی در شنهای داغ قدم زدم، چقدر دلم می خواست همانجا کمپ کنم، از سفر گرجستان زیر آسمان نخوابیده ام، دو سال پیش

در کنار حصار نشستم، چسبیده به یک گاندو بالغ در پشت تور و بهم خیره شدیم، طولانی و بی حرکت تا زمان بگذرد

که متوجه شدم بقیه رفتند و من باقی ماندم، به طرف در رفتم و دیدم همه سوار ماشین شدند ، بامزه اینکه نگهبانان بلوچ سایت متوجه شده بودند که یک نفر نیست، جوانان عزیزی که ماهی چهارصد برای نگهداری این گاندو ها حقوق می گرفتند و حالا دو سال بود که همان حقوق را نگرفته بودند و جه عشقی داشتند به این حیوان 

سوار ماشین شدیم، آذوقه من تمام شده بود و ناطق هم هیجوره قصد خرید اب نداشت، هر بار می گفتم، می گفت تا چابهار راهی نمونده، یعنی قشنک اسیری آورده بود، وقتی هم حتی خانمش آب خواست و اون نگه نداشت، فهمیدیم اوضاع خیلی خرابتر از اون چیزیه که فکر می کنم و شروع کردم اعتراض که دنگ مگه نگرفتید از ما؟پس چرا خرید نمی کنید؟

دیگه الهه عزیزم راه حلی به ذهنش رسید و فرشته نجات جایش را با ناطق عوض کرد: امیر و بی خبر از ماجرا اول رفت چند تا آب و نوشابه تگری گرفت و بعد شروع کرد به صحبت و چنان طنزی داشت در روایت آشنایی ها و سفرهایش با الهه که من از بس خندیدم عضلات صورتم درد گرفت

بلایایی که الهه در سفر کرمان بسرش آورده بود را در سینمایی ترین شکل ممکن تعریف می کرد و انتهای هر ماجرا با لحنی اغراق شده دردناک تکرار می کرد:به هر جای اون سفر دست بزنی درد می کنه

بچه ها یک مرز آشکار بین دو گروه آدم هست که در انتخابهایتان به آن توجه کنید، اولی آنکه "من" محور سخنانش است و دومی آنکه از "دیگری" سخن می گوید

راستی خودتون جزو کدوم گروهید؟

در جاده سرباز

از آنجا که امیدی به برنامه ریزی گروه نداشتم، رفتم برای خودم توی یک مغازه بندری محشری سفارش دادم و خوردم و یک نوشابه هم پشتش و مقادیری هم قاقالی و آب خریدم تو کیفم ریختم که در راه زنده بمونم

و به راه افتادیم اما اقای ناطق علاوه بر کوبیدن به دست اندازها ، شوک دیگری هم به من داد. ناشناسی به او زنگ زده بود و دعوتش کرده بود به روستایش و او می خواست ما را به آنجا ببرد!

هیچ جوری قضیه برام هضم نمی شد، در جاده ای ناشناس ، داشتیم به روستایی نا معلوم می رفتیم که مهمان غریبه ای باشیم

اقا خودت جهنم، امنیت بقیه مسافرا ؟خانمت؟

حالا این وسط با گوگل مپ و ویز مارو برد به یک جاده اشتباهی  که مسیر را دو ساعت طولانی تر کرد!

منم کلا دایورت کرده بودم روی تخمدان چپ و خودم را دلداری می دادم که چابهار فرار می کنم از دست فرشته عذاب

اما حسم می گفت نباید در این جاده  ادامه بدیم، سالهاست که در سفرهایم بر اساس غریزه عمل می کنم و همیشه جواب گرفتم، لازم نبود برای رها توضیح بدم، وقتی می گفتم از این مسیر بریم، یا امشب همین جا بمونیم، نمی پرسه چرا؟چون می دونه دلیل منطقی ندارم براش و فقط حسم می گه

حالا لحظه به لحظه در جاده اشتباهی جلو می رفتیم و من در اطمینان کامل بودم که اتفاقی در راه است

اقای ناطق ما را در چاله ای اساسی انداخت طوری که لاستیک ترکید

خب دیگه خیالم راحت شد، 

من پیاده شدم و در زیر سایه حصار باغی نشستم تا بچه ها پنچر گیری کنند که تعدادی دختر و پسر در سایزهای مختلف دوان دوان آمدند، همه کنار دستشان بود که با کنارهایی که در ارگ دیده بودم فرق داشت، آنها درشت و سبز بودند و اینها ریز و قهوه ایی

جالبه که بدونید درخت کنار جزو درختان مقدس بوده در ایران و هیچوقت قطعش نمی کردد و اگر کسی مجبور به این کار بوده حتما قربانی می کرده تا گرفتار نفرین درخت نشه

بچه ها بسیار سمج و خیلی خوشگل بودند و ارزان هم می فروختند اما حتی بعد از خرید رهایی از دستشان ممکن نبود، خانم صامت که بسیار عزیز و دوست داشتنی بود با خودش لوازم تحریر آورده بود و توقف قبلی به دو بچه داده بود، الان ناراحت بود که چرا بخشی را برای اینان نذاشته بود

اسم بچه ها مانند چشمهایشان قشنگ بود:گل افروز، زیتون، سپهر

پنچرگیری تمام شد و دوباره در ناکجااباد به دنبال روستا گشتیم ، حوالی ساعت سه و چهار شده بود و بچه ها هلاک گرسنگی و خستگی بودند، من بخاطر ساندویچه اوضام از همه بهتر بود تا سرانجام به روستا رسیدیم

و با دیدن دختری هم ولایتی و بک پکر که با کوله پشتی غول آسا داشت از روستا بیرون می آمد، تمام نگرانی های من بابت امنیت محو شد....

جشن رنگ

صبح ماشین دومی رسید و طفلکا جنازه بودن، یک کله از تهران اومده بودن، گذاشتیم که در پارک کمی بخوابند تا ما به دیدن بازار ایرانشهر برویم 

و عجب بازاری، پر از نقش و‌رنگ، این سوزن دوزی های که در انوا ع ترکیب رنگ آویخته شده بودند، چنین جشن رنگی را فقط در بازار پارچه فروشهای وکیل دیده بودم، اما اینجا هنر دست زنان بلوچ را می دیدم که چطور رنگ و نقش به دنیایشان می دهند، و این مردان مهربان فروشنده  با چشمان زلال و لبخند مداومشان، چنان خرید دلپذیری کردند بچه ها که حتی ناطق هم اعتراف کرد که خوب شد به دیدن بازار آمدیم، سوزن دوزی های برای جلو و پشت لباس، آستینها و مچ شلوارها آماده  است ، نمونه های ماشینی و حتی چاپی هم بود که قیمت بسیار پایینتری دارد، الهه یکی خرید سیصد هزار تومن و منهم یک لباس بلوچی برای خودم خریدم پنجاه و پنج تومن و پسر نوجوان از خنده بیهوش شده بود که زنی بخواهد این لباس را بپوشد اما پدرش بهش تشر رفت که چه اشکالی داره؟

از پسرکی خوابالو اب انبه خریدم و چقدر خوشگل بود

بیرون بازار بنه تاق خریدم، گلخونگ، اما خدایی مال شیراز خوشمزه تره

در بیرون بازار از کنار قلعه ناصری رد شدیم که نشد ببینیمش ، انشالا دفعه دیگه خودم و الهه با هم می اییم تا ایرانشهر و چشمه های اب معدنی و زیبایی هایش را با هم ببینیم

راه افتادیم به سمت چابهار از جاده سرباز که شنیده بودیم جاده زیباتری است به دلیل رودخانه در حاشیه آن، جاده واقعا زیبا بود، کوههای ناصاف با رنگی متفاوت و پوشش گیاهی متفاوت که البته هربار به ناطق گفتم نگه دار، گفت دیر گفتی(رها کجا بودی تو آخه؟) 

من فقط مشتاقانه منتظر رسیدن به رودخانه بودم و اضطراب داشتم، همچین مواقعی از خود اضطرابم ، مضطرب می شوم(خیلی پیچیده بود می دونم) چون معمولا حس ششم داره اطلاعی به من می ده که زبانش را نمی فهمم

که مدتی بعد فهمیدم  دلیل استرسم چیست

اثری از رودخانه نبود،تا اخر مسیر هیچ جایی نبود

وقتی بالاخره جایی نگه داشتند، از دو پیرمرد سراغ رودخانه را گرفتیم، گفت پنج، شش سالی هست باران نیامده و رودخانه مذتهاست که خشک شده

خب بچه ها بذارید همین جا براتون قضیه را روشن کنم، اگه می خواهید ببیندیش همین یکی دو سال آینده به دیدنش بیایید، این سفر من ، مثل آخرین دیدار با زیبارویی بود که در حال مرگ است

بلوچستان داره می میره از بی آبی

جشن رنگ

صبح ماشین دومی رسید و طفلکا جنازه بودن، یک کله از تهران اومده بودن، گذاشتیم که در پارک کمی بخوابند تا ما به دیدن بازار ایرانشهر برویم 

و عجب بازاری، پر از نقش و‌رنگ، این سوزن دوزی های که در انوا ع ترکیب رنگ آویخته شده بودند، چنین جشن رنگی را فقط در بازار پارچه فروشهای وکیل دیده بودم، اما اینجا هنر دست زنان بلوچ را می دیدم که چطور رنگ و نقش به دنیایشان می دهند، و این مردان مهربان فروشنده  با چشمان زلال و لبخند مداومشان، چنان خرید دلپذیری کردند بچه ها که حتی ناطق هم اعتراف کرد که خوب شد به دیدن بازار آمدیم، سوزن دوزی های برای جلو و پشت لباس، آستینها و مچ شلوارها آماده  است ، نمونه های ماشینی و حتی چاپی هم بود که قیمت بسیار پایینتری دارد، الهه یکی خرید سیصد هزار تومن و منهم یک لباس بلوچی برای خودم خریدم پنجاه و پنج تومن و پسر نوجوان از خنده بیهوش شده بود که زنی بخواهد این لباس را بپوشد اما پدرش بهش تشر رفت که چه اشکالی داره؟

از پسرکی خوابالو اب انبه خریدم و چقدر خوشگل بود

بیرون بازار بنه تاق خریدم، گلخونگ، اما خدایی مال شیراز خوشمزه تره

در بیرون بازار از کنار قلعه ناصری رد شدیم که نشد ببینیمش ، انشالا دفعه دیگه خودم و الهه با هم می اییم تا ایرانشهر و چشمه های اب معدنی و زیبایی هایش را با هم ببینیم

راه افتادیم به سمت چابهار از جاده سرباز که شنیده بودیم جاده زیباتری است به دلیل رودخانه در حاشیه آن، جاده واقعا زیبا بود، کوههای ناصاف با رنگی متفاوت و پوشش گیاهی متفاوت که البته هربار به ناطق گفتم نگه دار، گفت دیر گفتی(رها کجا بودی تو آخه؟) 

من فقط مشتاقانه منتظر رسیدن به رودخانه بودم و اضطراب داشتم، همچین مواقعی از خود اضطرابم ، مضطرب می شوم(خیلی پیچیده بود می دونم) چون معمولا حس ششم داره اطلاعی به من می ده که زبانش را نمی فهمم

که مدتی بعد فهمیدم  دلیل استرسم چیست

اثری از رودخانه نبود،تا اخر مسیر هیچ جایی نبود

وقتی بالاخره جایی نگه داشتند، از دو پیرمرد سراغ رودخانه را گرفتیم، گفت پنج، شش سالی هست باران نیامده و رودخانه مذتهاست که خشک شده

خب بچه ها بذارید همین جا براتون قضیه را روشن کنم، اگه می خواهید ببیندیش همین یکی دو سال آینده به دیدنش بیایید، این سفر من ، مثل آخرین دیدار با زیبارویی بود که در حال مرگ است

بلوچستان داره می میره از بی آبی

ایرانشهر

به سمت ایرانشهر به راه افتادیم و تاریک شده بود که به آنجا رسیدیم و من با دیدن آدمها و لباسها احساس می کردم در دنیای دیگری، کشور دیگری هستم

اولین برخورد من با بلوچستان دیدن مردمی بود که همگی به پوشش خود وفادار مانده بودند، همگی، نمی دانم جایی دیگر در ایران هست که مردم تا این حد مقید به لباس خود باشند و فارس زده نشده باشند؟

و وای از زنان وای،با چادری مشکی که جلوه رنگهای زیر آن را بیشتر می کرد، چشمانم بدنبالش راه می افتاد

برای عید دیدنی احتمالا جذابترین لباسهای را پوشیده بود و برق پولک ها و آینها و رنگهای تند و تیز در اطراف پاهاو دستهایشان ،عالی بود، عالی

بعد از مستقر شدن در اقامتگاه با عجله  به سراغ رستوران رفتیم، از آخرین باری که غذا ساندویچ کوچکی را خورده بودیم زمان زیادی گذشته بود و این جماعت گویا اهل خرید میوه و قاقالی لی نبودند

و‌ در رستوران بسیار تمیز و‌کوچک با غذایی آشنا شدم که عشق در نگاه اول بینمون اتفاق افتاد و‌تا آخر سفر  اینقدر ملاقات عاشقانه داشتم با ایشون که گلاب بروتون روم به دیوار شدم

کرایی، غذایی خورشتی در انواع مدل و طعم که با نون خورده می شه، غذای برنجی خوشمزه ای دیگه ای هم داره به نام بریونی که گوشت و برنج بود، نمی دونم به نظرتون چون من این دوتا رو با هم قاطی می خوردم گلاب بروتون شدم؟ قطعا نه

غذاها به شدت تند بودند حتی برای من شیرازی اما با نفس اژدها خودم را خفه کردم و رفتیم که بخوابیم

در اقامتگاه مجبور شدم مقاومت جلوی دیکتاتوری ناطق را شروع کنم و زمانی برای دیدن ایرانشهر باقی بگذارم، او اصرار داشت که چیز قابل دیدنی نیست، من نمی دانم دیدن مردم بومی آیا دیدنی نیست ؟

که موفق شدم، 

فقط این وسط فهمیدم ناطق یک گروه دیگر را هم دعوت کرده به ما بپیوندند، حالا هی بخندید به من، می خواستم خودم و الهه با یه نفر سوم بریم بلوچستان را بگردیم، کلی هم سرچ کرده بودم و مسیر طراحی کرده بودم،حالا گیر دو تا ماشین آدم افتاده بودم و یک آدمی که اصرار بر اجرای مسیر و برنامه خودشو داره، ماشین مال الهه مسیر و مکان مال من، ایشون متوهم

تا صبح بیدار بودم و فکر می کردم چطوری همشون را بپیچونم و الهه هم ناراحت نشه و بین دو دوست گیر نکنه و راه حلی به ذهنم نمی رسید 

اون موقع نمی دانستم راه نجات من در همین ماشبن دوم است و فرشتگانی که در آن سفر می کردند

گر ببند دری و رحمت و اینا