ساختمون موزه با یک سر در وارد حیاط بزرگی می شدی که درخت کم داشت اما مجسمه های خوشکلی داشت
با فواره ای مدرن درجلو کاج های قدیمی، وارد ساختمون که شدم خانم متصدی کفت عکس نکیرید، خیلی بامزه است، ماجرا از این قراره که قبلا نور فلاش دوربین ها رنک های تابلوهای رنک و روغن را خراب می کرده و عکاسی را ممنوع کردن، الان که با کوشی های هوشمند بدون فلش می شه عکس کرفت، این قانون مضحک هنوز پابرجا هست!
بابا ملت تو لوور از مونالیزا عکس می گیرن روزی هزارتا، چی می گی شما؟
دست راست موزه کارهای استاد صنعتی بود، بچه های تهران می تونن برن موزه اس تو میدون توپخونه و حبرت کنند از حجم صورتها و نگاهها و بهت عجیبی که بر آن جماعت مسخ شده حاکم است ، تجربه عجیبی است، نجربه اش کنید
اما من در این موزه کارهای رنگ و روغن صنعتی را دیدم که بسیار شیرین بود برایم، انتظار نداشتم سبکش چنین باشد، لایه های سنگین رنگ بر روی هم با ضربات قابل دیدن و برجسته قلم مو و کاردک و رنگهای تیره نزدیک بهم، چشمهایی از رامبراند کار کرده بود خدااااا
اما ضربه ناغافل را در آتلیه های دست چپی خوردم، بیماری وجود دارد که فرد هنگام دیدن اثار هنری دچار تشنج و ضربان قلب و اینا می شود، انقدر که می گن جلو موزه لورر امبولانسه، شوک پاریس
من نوع مریضیم فرق داره، من چشمام شیرفلکه شون شل می شه و د بیا
حالا یکی باید ابدماغ جمع کنه، در موزه وین قدیمی ها یادشونه من چه عزاداری وقت دیدن امپرسیونیستا راه انداختم
حالا چرا هیچکس نگفته بود که آب مرکب های سپهری اینجاست؟ در گوشه های کادر درختی و سقفی و لکه ای از آسمان
گنبدهای خاکی کلانتری ، گلهای پروانه اعتمادی، خوشبختانه مبل گذاشته بودند اون وسط و کسی نبود و من فرصت کردم بشینم قشنگ سینه بزنم و یقه جر بدم و مو افشان کنم
اما وقتی در سالن بعدی کارهای رودن و کاندینسکیو وازارلی را دیدم ، دیگه جامه دران باید می کردم که نکردم
بدو دویدم بیرون و رفتم سر متصدی خانم غر زدم که هیچ شیشه محافظی جلو تابلوها نبود و هر دیوانه ای می تونست رنگ بپاشه و خراب کنه همینطور که کار وازارلی سوراخ شده بود!
بعد بخش نقاشان معاصر کرمان را دیدم که خدایی کارهاشون خوب بود و بخصوص کارهای خانمها خیلی خوب بودن، اون اناهیتا و سودابهه، سلام منو بهشون برسونید
مدتی در سکوت و خلوت اون سالنهای سفید نشستم تا دوباره آماده شدم برای برگشت به سالن غولها
و در این لحظه شادباش نثار روح زنی هنرشناس می کنیم که این تابلوها را خریده و به این موزه داده
و گه بگیرن قبر اون کارشناسی که برجسپ اموال را زده بود روی تابلو چند میلیون دلاری !
از یخدون حرکت کردم به سمت کتابخونه ملی هست، برای اینکه لذت من از دیدن این بنا را متوجه بشید، باید بدونید که معماری پهلوی اول و دوم برای من تنها مسیر جذاب هنری انتقال از ستت به مدرنیته در هنر ایران بوده است که متاسفانه اینهم بعد از انقلاب به فنا رفت و شدیم ساکن این شهرهای زشت و بی قواره
کتابخونه ملی کرمان مال دوره معماری پهلوی اول هست و به قصد کارخونه ساخته شده و چنان کارخونه بزرگی بوده که هر روز صبح صدای سوتش در تمام شهر شنیده می شه، تصور کنید
یک شهر خواب که با این صدا بیدار می شده
و این قانون ماشت درخت اطراف کارخانه، هر کارخانه ای، از چه زمانی این رسم فراموش شد، اصلا ما الان ترکیبی به نام «کارخونه خوشگل» داریم؟ معنی داره؟
رسیدم کتابخونه و چه ذوقی کردم از درش، سر درش، نمای ساختمون با معرقش، اون همههههههه گنبدش، اخ اخ چی شد که سایه این خطوط منحنی از سرمان کم شد؟
بعد مقادیری ذوق زدگی از کتابخونه بیرون اومدم و رفتم سمت موزه هنرهای معاصر دکتر صنعتی
دوستم مهناز در دوران دانشجویی فیلمی ساخت از مجسمه های دکتر صنعتی و باهاش مصاحبه جذابی هم داشت، از همون موقع جذب این آدم و آثار ش بودم اما تا وقتی در کاتالوگ موزه نخوانده بودم ندانستم که زندگیش چگونه به این ساختمان مرتبط بوده
خب جونم براتون بگه که یک مردی به نام حاج اکبر صنعتی زاده رفت حج واومد پیش جمال الدین اسدابادی و بهش گفت که می خواد مریدش بشه، اونم بهش گفت برو به مردم خدمت کن، اینم اومد کرمان و یه پرورشگاه زد چهل و پنج هزار متر!!! تصور کنید، نه جدا ، 45000متر و چهار هزارتا یتیم اورد داخلش
این قسمت دوباره بزغاله گلومو می گیره:بچه هایی که شناسنامه نداشتن و خیلی هم زیاد بودن، همه را به اسم خودش شناسنامه می گیره!بچه های با نام فامیل صنعتی
یعنی قشنگ هنگ کردم
چی شد؟ کجان این آدمها؟ چرا دیگه کسی متحول نمی شه؟ چرا جمله یه مراد، زندگی هیچ مریدی را دگرگون نمی کنه؟ چرا دیگه کسی سرنوشت چهار هزار تا بچه را عوض نمی کنه که استعداد یکیشون را حاجی بین اون همه شناسایی کنه و بفرسته در کار هنر و بشه علی اکبر صنعتی
کجا هستند؟ کجا رفتند این روح های پاک سرزمین من؟
سعی کردم کوله را سنگین نکنم و خپب کاری کردم چون یکساعت انتظار در سالن قطار بدون صندلی با کوله ای بر دوش حسابی سختم می شد
بایط را اینترنتی گرفته بودم و با بردن کارت ملی ام زیر دستگاه یک کارت برام صادر شد، خیلی احساس خارجی طوری بهم دست داد!
در سالن انتظار سفارش اب پرتقال طبیعی دادم و کلی خندیدم به مسیولش، یعنی اگه با اون اب میوه گیرهای دستی مامان بزرگ من کار می کرد، زودتر اماده می شد تا با این دستگاه گنده بی خاصیت که مدام گیر می کرد و باید با دست پرتقالها را هدایت می کرد، این یکی خیلی جهان سومی بود
در داخل کوپه شش نفره، یک زوج پیر بودند ، یک مادر و دو نوجوان
خانم مسنه به محض اینکه وارد شد فهمیدم از گروه دومه
گروه اول امثال من که سخت نمی گیرند، خب معلوم شد گزوه دوم
طفلکی هایی که همه چیز اذیتشان می کند، صندلی، هوا، سر و صدا ، دستشویی، آدمها
از بعد از ماجرای دوقلوها فهمیدم که بیشتر این خلق ارثی است،یعنی اینا ادا در نمی یارن ماقعا اذیت می شن اما فکر کنم تمرین و تکرار خوش بینی بتونه کمک کنه
در هر صورت این افراد به درد سفر نمی خورن، مگه لاکچری باشه،که دیدم حتی در هتل شش ستاره هم اینا اون بدشانسایی هستند که آب دوششون سرده !
منکه رفتم تخت بالایی و کتاب خوندم و بعدش خوابیدم تا وقتی صدا زدن ملافه ها را آماده کنید
ایستگاه راه اهن کرمان تمیز بود و کوچک و بسیار خلوت،انتظار از عید نداشتم
دوستم برام لوکیشن فرستاد و با تاکسی راه افتادم
خیابانها. بسیار پهن و عریض بودند ، اینقدر این دوروز تکرار کردم اینو که دوستم می خنده، جدا خیابونها تمیز و پهن و دلباز
همش منو یاد شیراز می اندازه اگر درختاش بیشتر بود، شهر هنوز به درختکاری نیاز داره
کوله ام را گذاشتم خونه دوستم خوابالودم و زدم بیرون
اول از همه یخدان مویدی
خیلی باحال بوده که یک صفحاتی درست می کردن که اب روش یخ بزنه در زمستون، بعد یخها را می شکستند و می ریختن داخل یخدون براب تابستون، دورتا دور هم دیوار بلند می ذاشتن تا افتاب روی یخدون نیفته
و فکر کنید تابستونها که یخ ها را می اوردن بیرون چه حالی می کردن مردم
بخصوص تخیلی می کردم که چه فالوده هایی با اون یخها اینجا ساخته و فروخته می شده و مردم اطراف همون یخدون تو سایه می نشستند و می خوردند و جیگرشون خنک می شده
ووی
دلم خواست
یک گروه خوبی هست در تلگرام که می تونی مشورت بگیری بابت هرچیزی، منم چند بار سوالمو اونجا گذاشتم که : گوشی خوب چی بخرم، زمینی چطور برم گرجستان و یا مثلا کافی شاپ طرف ما کجاست؟ و راهنمایی های خوبی هم دریافت کردم
اما عجیب همیشه تعدادی هستند که فورا به من پیغام می دن:این سوال ما هم هست، لطفا جوابها را به اطلاع من برسونید!
نمی تونم حیرت نکنم همچنان
یعنی واقعا تو که حتی حال نداری خودت سوال خودتو بپرسی؟ چطور انتظار داری من این همه جوابها را یک یک برات بفرستم اولا؟
دوما این چه سوال مهمی بوده که تا الان یادت نبود بپرسی؟آماده خور؟
سوما اگه هدفت هم مخ زدنه، با ژست آویزون جلو اومدن تاثیر مثبتی نداره ها ، گفته باشم
چهارما اگه به قول دوستمون می ترسی از طرح سوال در جمع مجازی و باید پشت کسی پنهان بشی ، به فکر یک تراپی باش، در دنیای واقعی باید خودت بری دنبال خواسته هات !
در این ماه برخی از وسایل خانه را اینترنتی فروختم و بعضی دیگر خریدم
هر بار هزینه را واریز کردم و جنس به دستم رسید سالم و بدون هیچ شائبه ای از کلاه برداری ، حتی خانمی که صبحانه خوری را ازش خریدم، در تلگرام برای رنگ و مدل با من کلی همفکری کرد و برای اینکه پول وانت ندهم ، اسنپ برایم جور کرده بود و وقتی عکس میز در اشپزخانه را برایش فرستادم کلی ذوق کرد
مبلها را هم خود فروشنده وانت گرفت و به کارگر کمک کرد تا آنها را بالا بیاورد و حتی منتظر نشد تا پیامک واریز من به دستش برسد و رفت
آنهایی هم که آمدند همینطور، زوج جوانی که میز ایکیا را خریدند از من درباره طراحی دکور خانه راهنمایی می کرفتندو بعدا در تلگرام عکس خانه شان را فرستادند تا من در چیدمان کمکشان کنند و پول را در همان کپ وگفتمان واریز کردند
یکبار هم میزی خریدم که به اندازه عکس سالم نبود، فروشنده عذرخواهی کرد و پول را پس داد در حالی که واقعا می توانست این کار را نکند
حالا می دانم من کامنت گذاران ناامیدی دارم که فورا می نویسند که نه اتفاقا سر من کلاه گذاشتند و اینطور نیست و شما خوش شانسی و اینا
اما عمیقا اعتقاد دارم که در فقدان اعتماد دولتی و بهم ریختگی اقتصادی مملکت، مردم ما سعی می کنند که سیستم سالمی را جانشین کنند، کاملا انسانی و بی اعتنا به دولتمردان