گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

طناز

وارد مغازه شدم و به مغازه دار خیره شدم، نگام کرد گفت:یادتون رفته چی می خواهید

گفتم :نه یادمه رنگ مو بود، اسمش یادم رفته، 

- جلدش چه رنگی بود

- یادم نیست اما اسمش کاف داشت

اقاهه هرچی رنگ مو کافدار بود نام برد، اشنا نبود، رفتم و مدتی بعد 

برگشتم گفتم :یادم اومد البورا بود رنگ قرمز اتشی اش

گفت: البورا نداریم اما ای کاش داشتم تا شما کافش را نشانم می دادی

عذر بدتر از گناه

خب بچه ها حقیقت این است که همش تقصیر اینستاگرامه، اونجا هم می نویسم و هم عکس می ذارم و همچنین کامنتهای جذاب و زیادی دارم به همین خاطر تنبل و بی معرفت شدم و اینجا نمی یام

واقعا دلم نمی خواد وبلاگ را بعد از این همه سال رها کنم اما واقعیت را می گم که اینستا بدجور راضیم می کنه

من سعی می کنم اینجا هم بیام، شما هم سعی کنید اونجا بیایید

تا این حال بد بگذرد

می دانم حال دنیا بد است

حال ایران بد است

می دانم  دورنمای آینده چندان  خوشایند نیست اما

همین یک زندگی را داریم، 

می دانم خیلی خوب می شد در دوران هخامنشیان بودیم با آن امنیت و رفاه اقتصادی، اشکانیان زیبا و با فرهنگ و معتدل، سامانیان ایران دوست، می دانید حتی دوران ایلخانی و تیموری مردم اوضاعشان خیلی بد نبود؟  دوران صفویه  مقتدر و حتی دولت مستعجل زندیه 

اما الان هستیم  در قرن بیست و یک میلادی و مطمین نیستم که دوباره بدنیا بیاییم، خیلی دوست دارم البته، اما رو حرف این هندیا خیلی نمی شه حساب کرد

برا همین ، چون فقط به همین دم اطمینان دارم که هستم سعی می کنم که  حالم را خوب کنم

با هرچه که دم دست دارم

این کتاب خوب که دانلود کردم

اون سالاد اولیویه  خوشمزه که  در بوفه دانشگاه خوردم

این فیلمه که از تو هارد پیدا کردم

این شیشه شورها که مرام گذاشتن و هنوز گل می دن

حتی این دختر دانشجوهای عزیز و خل و چلم  که جلسه آخری بغلم کردند و با افاده به پسرهای کلاس گفتند:نمی دونید که چه مزه ای می ده!!


یعنی قشنگ دیونه خونه است ذهنم

این روزها ذهنم بسیار مغشوش است، نیاز شدیدی به تغییر شرایط موجود دارم، به رفتن از ایران و زندگی در جای جدید و شروع کردن از اول فکر می کنم، به رها کردن درس و مشق و شروع کردن شغلی جدید و پر هیجان در ایران  می اندیشم ، رها کردن همه چیز و آغاز زندگی در سفر هم وسوسه دیگری است و دروغ چرا؟ حتی به بازنشستگی و گرفت نوزادی به فرزندی و تجربه مادری هم فکر می کنم

دلیل این همه را هم می دانم:

  متوجه ارزشمندی زمان باقیمانده شدم و نمی خواهم آینده را چون گذشته بگذرانم

ترسناکی ماجرا اینکه برای همه حضار قضیه خبلی طبیعی و عادی بود!

به دیدن آبگیر رفته بودم و قدم زنان در حال بازگشت بودم که تابلو آرایشگاهی بیاد آورد م که سبیلهایم احتیاج به رسیدگی دارند، وارد شدم، تمیز و ساکت بود، 

نشستم در انتظار و  با دیدن دختری که زیر دست آرایشگر بود، تمام آرامشم از بین رفت

دخترک به گمانم هنوز چهار سالش نشده بود، شینیون موهایش به اتمام رسیده بود و حالا خانم آرایشگر موهای جلو سرش را اتو می کرد و تافت می زد

تمام تلاشم را کردم که سکوت کنم

مادر و مادربزرگش شادمانانه منتظر پایان کار دخترک بودند تا به جشن عروسی برسند و  دختر در حال آبنبات خوردن بودن