دیروز وقتی بقیه استادان حیرتزده اشکهای من بعد از دیدن عکسهای زلزله شده بودند، نمی توانستم برایشان توضیح دهم که من در سرپل ذهاب بزرگ شدم، که حتی در این ویرانه ها هم می توان تشخیص داد این شهر چندان تفاوتی با چهل سال پیش نکرده، همان فقر و همان خاک و همان چهره های رنج کشیده
صبح است، از سفر ی شیرین و پاییزی بازگشته ام.
خوابی دلچسب داشته ام و حالا گیج ومنگ دمنوشی درست کردم، پشت میزم نشسته امو خبرهای این چند روز را می خوانم و سعی می کنم که به جهان روزمره گی هایم باز گردم.
سخت است
چقدر این دو جهانم از یکدیگر دورند،
خیلی دور
به دیدار پاییز رفتم در جنگلهای گلستان، جاده توسکستان
به خود قراری دارم که تا پایان پاییز هر هفته یک ملاقات با این زیباروی پری پیکر بگذارم
- و در اساطیر ایران این هوشنگ بود که پیدایش آتش را برای مردم ایران زمین به ارمغان آورد..،
-ولی استاد ،شما اشتباه می کنی هوشنگ نبود.
-نبود؟ کی بود پس؟
-لولو بی ها بودن!
-لولو بی کیه؟!!!!
-انسان های اولیه
دیروز سر کلاس بچه های ارشد هیچکس علی اشر ف را نمی شناخت