گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

پیغام وارده از مامان دوقلوها

پیغام وارده از طرف مامان دو قلوها:


خدا خفه ات نکنه خاله گیس طلا،عکست رو دیشب نشون دوقل دادم که  ببین پاییز شمالو

بعد آقا صبح کله سحر توی تاریک روشنی اومده از خواب بیدارم کرده میگه : مامان ساکمون رو بستی؟

من هم گیج و ویج وسط تشک نشستم میگم: مامان برا چی؟

میگه: سه ماه دیگه عیده، میخواییم بریم شمال!


نام عکس:لبخند آ شو ویتس

عکسی هست از زنان و مردانی شاد و زیبا که در زیر بارانی ناگهان، شادمانانه می خندند، هروقت که دانشجویانم  در تقسیم بندی سیاه و سفید آدمها را  خوب و بد از یکدیگر جدا می کنند، وقتی درباره ناتوانیشان در اعمال خشونت به دلیل پاکی ذاتیشان صحبت می کنند، این عکس را نشان می دهم و از آنها می خواهم که این جوانان را قضاوت کنند

و می بینم که چطور خنده مردان و زنان درون عکس بر چهره دانشجویان ادامه می یابد، می بینم که از شادمانی آنان شاد می شوند و داستانهایی شیرین برای آنان تخیل می کنند

و وقتی می فهمند که این عکس  شیرین ،متعلق به دژخیمانی است که  در اردوگاه آشو ویتس اسرای یهودی را شکنجه کردند، گرسنگی دادند و   سرانجام به اتاق گاز فرستادند، 

در چهره وحشتزده شان تکرار می کنم که تمامی ما توان اعمال خشونت را داریم، کافی است باور کنیم که این تنها اجرای قوانین است و مسئولیت دستورات بر عهده دیگری است 

گزارش یک روز آفتابی

خب امروز با صدای خروس همسایه بیدار شدم و شادمان که آفتاب شده بود. بلند شدم و  به عنوان صبحانه میوه خوردم . داخل ظرفهای غذای همسایه نبات ریختم و براش بردم، شرمنده شدم از حجم ظرفها، این همه به من لطف داشته این مدت 

خانم همسایه  با کمک  بقیه خانمها در حیاط بوته های سیر را پر پر می کرد برای کاشت، مدتی با آنان درباره آب و هوا و بچه ها و عروسی صحبت کردم و راه افتادم برای پیاده روی. هوای بعد از با ران و آسمان آفتابی و گلهای پاییزی و  آشغالها.... البته روستای من بسیار تمیز است اما مسیر...،

کاغذی های بنفش ، رزها، تاج خروس و شمعدانی ها گل داشتند. باغ های پرتقال نارنجی بودند و آسمان خیلی آبی

در راه مدام دعوت به سوار ماشین  همسایه ها را باید رد می کردم: نه ممنون ، می خوام پیاده روی کنم

در میدان روستا فهمیدم آرایشگرم رفته، غصه خوردم، کارش عالی بود و دستمزدش  منصفانه، خودش هم خوشگل و مهربان بود و مهمتر از همه کم حرف

حالا باید  بگردم به شانسم

موهایم بلند شده و من فقط یک مدل موگیر(شما می گید گل سر؟) آنها را می بندد که پیدا نکردم، این قفلی ها که تق صدا می دهند، تمام مغازه ها کلیپس فقط داشتندو خواهرم در اتریش می گفت ایرانی ها را می توان با دو‌ چیز شناخت، عینک افتابی روی سر و کلیپس

عینک آفتابی هم پیدا نکردم که دارم از بی عینکی کور می شوم، من نمی دونم چرا  برخلاف رها که هر عینکی بزنه بهش می یادو فقط مدل های خاصی و کمی به من می ایند که فعلا تخمشان را ملخ خورده

رفتم سوپری و خریدهای خوشمزه کردم و با تاکسی برگشتم

خونه در زیر آفتاب می درخشید، در همان مهتابی ناهار خوردم و شروع کردم به کار

علف های هرز را در آوردم

پیازهای نرگس شیراز را که دانشجو برایم آورده بود کاشتم

گلهای آهاری که برای خودشان در حیاط در آمده بودند را با باغچه انتقال دادم

درخت توت و آلبالو را هرس کردم

در کوچه برگهای خشک را جمع کردم و  زیر درختان شیشه شور و گلهای میمونی که در پاییز دوباره پر از گل شده بودند را تمیز کردم

همه شاخه های هرسی و برگ های خشک را در فرغون ریختم تا هر وقت خشک شدند ، بسوزانم

خسته و کوفته با دردی شیرین برگشتم داخل خانه که خانم همسایه زنگ زد، گفت میوه ها را از بالای دیوار بردارم

نارنگی و پرتقال و کیوی و از همه خوشمزه تر انگور فرنگی ، 

فورا  فیلمشان را در اینستا گرام گذاشتم و طبق توصیه دوستان شاخه انگور فرنگی را در لیوان محتوی قند گذاشتم تا بعدا قلمه اش بزنم 

من واقعا خوش شانسم

رها برای این تعطیلات  بلیط  هواپیما خواست و پیدا نمی کرد، من رفتم تو سایت و با پایینترین قیمت پیدا کردم

مینا دنبال خانه می گردد، می گوید گیسو را ببریم به شانس او شاید پیدا شود

من اما خوش شانسی ام را در اینها نمی دانم

در این همه آدمی می دانم که دوستم دارند

حالا سوال اینه که چرا دیوار را انتخاب نمی کردند؟

میخواستم برم شمال، تنهایی حسش نبود، تو اینستاگرام فراخوان دادم و از بین تقاضای بامزه یکی را انتخاب کردم، خانم پزشک محترمی بود که خیلی هم ایمن رانندگی می کرد و خاطرات جالبی هم از بیمارستان داشت

یکی از اونها از اورژانس بیمارستانی در یکی از سهرستانهای اطراف تهران بود که هفته ای یکبار شیشه اورژانس را عوض می کردند

مردم این شهر عادت داشتند خبر مرگ عزیز را که بشنوند با سر بروند در شیشه!

چی بهت بگم که دلت آروم بشه؟

راننده جوان و ساکت و کم حرفی است که همیشه مرا از روستا به شهر و برعکس می برد، امروز بی هوا شروع کرد حرف زدن

-این حالا زلزله بود واقعا خانم دکتر،  یا آزمایش بمب اتمی؟

-نه ، زلزله بود واقعا

-جشن تولدو دیدید؟

-آره دیدم

-اون زنه که ..

-آره اونم دیدم 

-خانم دکتر این مسکن مهرها که خراب شدن، مهندسا، پیموتکارا فکر اون دنیا رو نمی کنن؟

-نه  دیگه، فکر نمی کنن، درگیر سود خودشونن

-خانم دکتر، نکنه نیست واقعا

-چی نیست اقای قربان نژاد؟

-اون دنیا، نکنه واقعا نیست که هیچکس از عاقبت کارش نمی ترسه