گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

تهران زیبا بود

در یک پادگان نظامی بزرگ شدم در مرز ایران و عراق، با طبیعت کوهپایه ای و زیبایش، همه اولین هایم آنجا بود، اولین افتادن دندان، اولین مدرسه، اولین دوچرخه سواری، اولین دوست (سلا م هنگامه) 

یک جورایی زادگاه من شد، 

شیراز را تنها تابستانها می دیدم و شهر تعطیلاتم بود با آبتنی در حوض و خوابیدن در حیاط و باغ هایش 

جنک شد و از خانه فرار کردیم و شیراز شد شهر اولین  درد و رنج و اولین تنهایی و وحشت  و اولین تجربه مرگ ...

و خانه ام. پشت کوهها باقی مانده بود ، آنقدر  که هنوز هم در تمامی رویاهای بازگشت به خانه ام، خانه شیراز نیست، همان خانه های سازمانی در میانه دشت و کوه است که از پشت پنجره اش گلهای بابونه دیده می شد

بعد از آن هیج شهری شهر من نشد و من همیشه مسافر بودم، این را زن فالگیری در نوزده سالگی ام گفته بود: هی دختر ، هی ،غربتت هیچوقت تموم نمی شه دختر ....

تهران اما مدت بسیار طولانی مسافرخانه ام بود و بعد خانه ام شد  

در این شهر اولین های بزرگسالی را تجربه کردم که همه اشان شیرین نبودند اما کامل و ضروری بودند: جوانی، عشق، درس، کار، آدمها، آدمها .... 

و شد شهر من 

و امروز که باید برگردم تهران غمگینم و 

از اینکه از رفتنم غمگینم هم، غمگینم

احساس خیانت دارم به شهری که این همه سال مرا دوست داشته است

دلم برای هوای تهران جوانی من تنگ شده 


و البته که بزرگوارانه اجازه دادم و پیرمرد به جبرانش درختهایم را سمپاشی کرد

درخت انجیری دارم که شاخه هایش به باغ  بدون دیوار همسایه کشیده شده است، انجیرهایش هم بزرگ و سیاه و شیرین و وسوسه کننده و من چندین ماه  حضور رهگذرانی که برای خوردن و دید زدن حیاط می آمدند را تحمل کردم، 

درخت که بخواب رفت بعد از مدتها کشمکش که مبادا صاحب باغ ناراحت شود و انواع پاسخی که در ذهنم آماده کرده بودم، تصمیم گرفتم شاخه های آن طرف را هرس کنم، 

اره را برداشتم  و روی دیوار کوتاه نشستم و تا نیمه اولین شاخه را اره کردم که  وجدانم شروع به وراجی کرد: 

حالا مگه چند ماه انجیر داره...

حالا تو بیا تو خونه بمون  وقتی مردم می یان...

حالا تو منظره باغ اونا رو داری استفاده می کنی...

خجالت بکش ...

دست از کار  کشیدم و برگشتم  داخل خانه و دمنوشم را ریختم که پیرمرد همسایه را دیدم که برای سمپاشی وارد باغ شد، گمان کردم که مرا در حال درخت بری دیده است، به سراغش رفتم و بعد از سلام و علیک گفت که : 

گفت از آنجا که درخت انجیر بر روی پرتقالهایش سایه انداخته است ،

اجازه دارد انجیر سمت خودش را هرس کند؟ 

من بسیار خوشبختم

امروز، در تمام ساعتهایی که آفتاب بود، در مهتابی روی صندلی راحتی لمیدم و از جین استین خواندم، 

فضای دلپذیر  و ملایم و عاشقانه کتابهای او با صدای غازهای همسایه و زنبورهای که در آفتاب جان گرفته بودند، ترکیب بسیار لذت بخشی ایجاد کرده بود و من به یاد آوردم که مدتهاست در آفتاب دراز نکشیده و کتاب نخوانده ام

کاری که در سالهای دور ، آن زمان  که هنوز در چرخگوشت سریع گذر با شتاب روزها  نیفتاده بودم، در دوران نوجوانی مدام انجام می دادم

احروز هر  از گاهی سرم را بالا می آوردم از پشت عینک افتابی به آسمان و نارنج ها و آخرین گلهای رز پاییزی نگاه می کردم و با خود م تکرار می کردم

مامان بزرگ محدثه می گفت

یک گاو داشتیم، شوهرم گاو را فروخت ،خیلی ناراحت شدم، بهش گفتم گاو را نفروش، گفت دوباره برات می خرم، گفتم نفروش، گفت نه باید بفروشم ، مادرت مریضه، مادرم سرطان داشت، من نمی دونستم، گاو را فروخت خرج مادرم کرد، چند سال بعد هم برام دوباره گاو خرید

چهل سال بعد وقتی که خودش مریض شد ، برادرم بیست شب یا نمی دونم بیست و چهار شب بالای سرش تو مریضخونه بیدار نشست که تنها نباشه، آب دستش می داد، 

می بینی ننه؟ چهل سال طول کشید ، اما قسمت شد قرضمونو بدیم بهش

و من نفس راحتی کشیدم

مرد جوان نابینای وارد اتوبوس شد و گفت: با سلام خدمت دوستان و عزیزان محترم، امیدوارم که یلدای دلپذیری در راه داشته باشید، بنده اینجا هستم تا برای شما آواز بخوانم و از این راه کسب درامد کنم، امید است که مورد لطف و توجه شما قرار گیرد، پیشاپیش سپاسگذارم، آهنگی که اکنون برای شما می خوانم از زنده یاد بانو مرضیه است، سپاس
بعد شروع کردن به خواندن 
اتوبوس در سکوت بود، چند نفر به آرامی اسکناسی را به دستانش نزدیک کردند اما بقیه صبر کردند تا آوازش  تمام شود
بعد از گرفتن اسکناسها که با تشکر مدام بود گفت: 
از شما هنر دوستان عزیز که به اواز من گوش سپرید کمال تشکر را دارم، امید که پسندید باشید ،روز و روزگار بر شما خوش و خداحافظ شما
هنوز همه اتوبوس ساکت بود
اتوبوس ایستاد و مرد جوان پیاده شد، پیرمردی جلوی برخورد او با دیوار ایستگاه را گرفت و به سمت پله راهنمایی اش کرد، داشت پیاده می شد که ناگهان مردی از ته اتوبوس داد زد
دمت گرم