امروز عکس دوستی قدیمی را دیدم که چند سالی است با کدورت از هم جدا شدیم، من ناخواسته باعث شدم که او در ماجرایی شخصی آسیب ببیند.
بعد از آن تلاش من برای رفع سوتفاهم فایده ای نداشت و دوست در سکوتی طولانی فرو رفت.
امروز با دیدن عکس خندانش، غمی عمیق مثل خنجر در قلبم فرو رفت
اینکه دیگر او را نخواهم دید ، اینکه زندگی خواهم کرد بدون حضور او در شادی ها و غمهایم
اینکه زمان زیادی ندارم برای بدون دوست سر کردن
فقدان لحظه های شادی که با او داشتم و دیگر نخواهم داشت
و اینکه سرانجام همه می میریم تنها و بدون دیگری و
فرصت اندک است برای دیده شدن در چشم دیگری
پیرمرد راننده سواری می گفت : نه اینکه فکر کنی آدم خوبا کم شدن ها، نه، کم نشدن ،
آدم خوبا همه چیشون تنهایی، تنها غذا می خوردن، تنها کار می کنن، تنها بیرون می رن، برا همین نمی بینیمشون ، فکر می کنیم کم شدن
دارم برای دخترک ماجرای لاغری دانشجو به خاطر طلاق را تعریف می کنم، وسط حرف من با عصبانیت می گه : اینا چرا لاغر می شن؟ من خودم امسال سه تا شکست عشقی خوردم ، هر کدوم دو کیلو به بالا و پایین و شکمم اضافه کردن!
خب مگه خانه هنرمندان نزدیک خیابون طالقانی نیست؟
و مگه خانه هنرمندان خودش تو یه پارک نیست؟
پس می شه به همون پارک گفت پارک طالقانی دیگه نه؟
یکی اینارو برای رها توضیح بده
خیلی حیرتزده است از اینکه در پارک طالقانی با من قرار داشته و من رفتم خانه هنرمندان
دانشجو آمد و عذرخواهی که نتوانسته جلسه امروز را بیاید، عصبانی گفتم که اولین بار است او را می بینم، بدین معنی که تا به حال نیامده است، با حیرت گفت که فلانی است ، دانشجوی که از اولین جلسه بهمن ماه حاضر بوده است
آنچنان آن دختر زیبا ، بیمار و لاغر شده بود که نشناخته بودمش علت را پرسیدم گفت که در حال طلاق گرفتن است و بعد تلوتلو خورد اما نیفتاد