می گفت پیرمرد قبل از مرگ وصیت کرده پسرها بیش از یکبار در شالیزار برنج نکارند، پسرها دوباره و سه باره چنین می کنند و هر بار چنان سمی می زنند که
حتی قورباغه ها و لاک پشت ها هم می میرند...
نتیجه گیری اخلاقی اینکه : به جای وصیت در تربیت فرزندان دقت کنید!
در حین بازی دوقلوها با یکدیگر، جینگول یکیشون درد می گیره، حالا فریاد زنان و شاکی اصرار داره که جینگولش شکسته و باید گچ بگیرن( احتمالا به دلیل گچ گرفتگی دست مادرک)
حالا از اون اصرار و از بقیه انکار که نه بابا سالمه نشکسته، اونم گریه که : نه دیگه تکون نمی خوره و شکسته
سرانجام وقتی که داداشش این سوالو مطرح می کنه که : حالا اگه گچش بگیرن
تو چطوری جیش می کنی؟
سر در گریبان تعمق فرو برده و بی خیال ماجرا می شه
تو اینستا گرام عکس از لاله های زرد گذاشتم و نوشتم که به قرعان مجید اینا پارسال قرمز بودن
کامنت گذاشته: به گریگوری مندل و نخود فرنگی هایش هم قسم بخورید ما باور می کنیم
تبصره:برای درک طنز جمله اش لازمه بگم مندل پدر علم ژنتیک بود؟
بین این کتابهای ارسالی دوستان ، کتابی بود با نام محلول هفت درصدی درباره ماجراهای شرلوک هلمز. کتاب از چند جهت برایم جالب بود: یکی اینکه فیلم یا سریالی از این ماجرا ندیده بودم،
دوم اینکه نویسنده اش خالق شرلوک هلمز نبود ،
سوم موریارتی آن خیلی متفاوت بود با آنچه می شناختیم
و آخر از همه و جذابتر از همه اینکه پای زیگموند فروید هم به داستان باز شده بود و رابطه این دو موجود هوشمند با یکدیگر و گفتگوهایشان خیلی خوب در آمده بود
حالا دارم کتابی از اگاتا کریستی می خونم که این هم برایم داستانش آشنا نیست
تصویر تلخ یک نقاش
در سریال پوارو با آن بازی حیرت انگیز، جایی به هستینگر گفت: فرق تو با من این است که تو نگران دختران جوان و زیبایی هستی که به کمک احتیاج دارند و من
در فکر پیرزن های هستم که هیچکس به آنها کمک نمی کند
به نظرم تفاوت پوارو و شرلوک هم در همین وجود احساسات در اولی و فقدان جذاب آن( و یا پنهان بودن آن) در دومی است