گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

دستت درد نکنه بااین بچه بزرگ کردنت

می گفت پیرمرد قبل از مرگ وصیت کرده پسرها بیش از یکبار در شالیزار برنج نکارند، پسرها دوباره و سه باره چنین می کنند و هر بار چنان سمی می زنند که 

حتی قورباغه ها و لاک پشت ها هم می  میرند... 

نتیجه گیری اخلاقی اینکه : به جای وصیت در تربیت فرزندان دقت کنید!


والا

در حین بازی دوقلوها با یکدیگر، جینگول یکیشون درد می گیره، حالا فریاد زنان  و شاکی اصرار داره که جینگولش شکسته و باید گچ بگیرن( احتمالا به دلیل گچ گرفتگی دست مادرک) 

حالا از اون اصرار و از بقیه انکار که نه بابا سالمه نشکسته، اونم گریه که : نه  دیگه تکون نمی خوره و شکسته

سرانجام وقتی  که  داداشش این سوالو مطرح می کنه که : حالا اگه گچش بگیرن 

تو چطوری جیش می کنی؟ 

سر در گریبان تعمق فرو برده و بی خیال ماجرا می شه

طنازی به کامنت گذاران من بازگشته

تو اینستا گرام عکس از لاله های زرد گذاشتم و نوشتم که به قرعان مجید اینا پارسال قرمز بودن

کامنت گذاشته:  به گریگوری مندل  و نخود فرنگی هایش هم قسم بخورید ما باور می کنیم

تبصره:برای درک طنز جمله اش لازمه بگم مندل پدر علم ژنتیک بود؟

چقدر زمان بیشتری داشتیم

بین کتابهای ارسالی از الکساندر دوما هم کتاب بود، نمی دانم پدر یا پسر
اما اگر هم سن و سال من باشید بیاد می آورید سالهایی را که کتابهای چند جلدی و قطوری  در ارتباط با تاریخ فرانسه دست به دست در شهر می چرخید: 
غرش طوفان، بعد از طوفان ، قبل از طوفان، ژوزف بالسامو ...که فکر کنم همه را ذبیح اله منصوری ترجمه کرده بود
منهم در نوجوانی همه آنها را خواندم اما بیاد دارم که  این کتابها هواداران خاصی هم داشت: زنان خانه دار!
خیلی دوست دارم کسی( منظورم یک متخصص)   فضای روانی آن سالها، وضعیت بازار کتاب و ...را 
تحلیل کند که علت این اقبال چه بود؟
و الان زنان خانه دار ما چه می خوانند؟ اصلا می خوانند یا سریالهای ترکی جانشین  کتابهای چند جلدی شده؟

لذت کتاب خوانی در یک روز بارانی

بین این کتابهای ارسالی دوستان ، کتابی بود با نام محلول هفت درصدی  درباره  ماجراهای شرلوک هلمز. کتاب از چند جهت برایم جالب بود: یکی اینکه  فیلم یا سریالی از این ماجرا ندیده بودم،

  دوم اینکه نویسنده اش خالق شرلوک هلمز نبود ، 

سوم موریارتی آن خیلی متفاوت بود با   آنچه  می شناختیم

 و آخر از همه و جذابتر از همه اینکه  پای زیگموند فروید هم به داستان باز شده بود و رابطه این دو  موجود هوشمند با یکدیگر و گفتگوهایشان خیلی خوب در آمده بود

حالا دارم کتابی از اگاتا کریستی می خونم که این هم برایم داستانش آشنا نیست

تصویر تلخ یک نقاش

در سریال پوارو با آن بازی حیرت انگیز، جایی به هستینگر گفت:  فرق تو با من این است که تو نگران دختران جوان و زیبایی هستی که به کمک احتیاج دارند و من 

در فکر پیرزن های هستم که هیچکس به آنها کمک نمی کند

به نظرم تفاوت  پوارو و شرلوک هم در همین وجود احساسات در اولی و فقدان جذاب آن( و یا پنهان بودن آن) در دومی است