بچه ها
ایمیل و لینک و گروه تلگرام و حتی هدیه فیدیو
اینقدر زیاد بودن که من مدام در وضعیت ناتوانی در جمع کردن نیش بازم هستم
سعی کردم جدا جدا تشکر کنم اما احیانا کسی از قلم اگه جا مونده همین جا اعلام می کنم که اگر وبلاگ نویسی برای ده، پونزده سال همین یه سود را داشته باشه، تموم خستگی اون همه سال نوشتن را در می کنه
کاری به تعداد و نوع کتابها ندارم، این پیغامها نشون می ده که در این دنیای تنهایان، من چقدر دوست دارم
،
،
،
کاش می شد یک روز همتون را دور هم جمع کنم و ببینمتون اما فکر کنم باید از سالن همایش های بین المللی صدا و سیما استفاده کنیم که ... نه اصلا خوشم نمی یاد از دکور و صندلی هاش
بی خیال
همون تخیلتون می کنم
بچه ها هر چقدر رمان به صورت پی دی اف دارید برایم ایمیل کنید ، همچین سپاسگزار می شوم که نگو و نپرس،
اینم ایمیلم gistela0@gmail.com
رمانهای کاراگاهی - معمایی همه نوع
از شرلوک هلمزی گرفته تا راز داوینچی و رمانهای فانتزی همه نوع از مدل هری پاتری تا نغمه یخ و برفی
رمان های عاشقانه همه جور از غرور و تعصب تا تاتا تا...
عاشقانه جدید و جذاب نداشتیم؟
در تعطیلاتم و زیر درختان پرشکوفه لم داده ام و تخمه دارم و فقط رمان سبک و دلنشین ندارم
تبصره: جان من بی خیال شلدون و دانیل استیل بشید
حالا جان گریشام نه واقعا خوبه
مادرک گفت یک آتشی روشن کن از رویش بپریم، حقیقتا حسش نبود گفتم بگذار فردا که دوقلوها می آیند، قبول کرد
شب داشتم رسم و رسوم قدیمی چهارشنبه سوری را می خواندم برایشان، رسم فالگوش را دیدم
کفش و کلاه کردم رفتم سرکوچه فالگوش ،دیدم که به به ،چه خبر است
برگشتم و به زور مامان و بابایی را از جا بلند کردم و رفتیم
آتش بزرگی بود و همسایه جمع و آهنگ شمالی بلند
هیچکس را نمی شناختم اما مشکلی نبود
مردم مهربان برایمان تشتی برعکس کنار آتش گذاشتند که رویش بنشینیم .
تا نیمه شب با هم بودیم، تخمه خوردیم، بالن آرزو هوا کردیم، فشفشه های رنگارنگ، سماوری زغالی آوردند و چایی شمالی با نیشکر خوردیم که با آب باران درست شده بود و طعمی داشت شگفت( حیرت مرا که دیدند یک بشکه بزرگ برایم آوردند که زیر ناودان بگذارم و دست از خرید آب معدنی بردارم)
مادرک کمرش را کنار آتش گرم می کرد و دست مرا گرفته بود و هر از گاهی می بوسید و زیر لب دعاهایش را زمزمه می کرد
جناب سرهنگ هم در حلقه مردان گرم گفت و گو بود و من در فقدان صدای هرگونه ترقه و انفجار نارنجک به شعله های قرمزرنگی نگاه می کردم که با ریختن پوست پرتقالهای آبداری که کنار آتش می خوردیم، سبز و آبی می شد
و به یاد می آوردم که اولین کلمه فالگوشی که شنیدم این بود:
خانه را آب و جارو کردم، مبلها را طوری جابجا کردم که دو جای خواب برای مادرک و بابایی درست شود، هیجکدام روی تخت نمی خوابند. برای یکی پتوی نرم گذاشتم برای دیکری پتوی سفت، ملافه های شسته شده روی پتو کشیدم و بالش هایشان را مشخص کردم، برای یکی بالش بلند برای دیگری بالش کوتاه
، رو انداز کلفت برای یکی نازک برای دومی
بخاری ها را زیاد کردم و کتری را روی آن گذاشتم
رفتم خرید و انواع دمنوش برای بابایی و انواع سبزیجات شمالی برای مادرک گرفتم
عصری رفتم آرایشگاه تا مبادا چشمان تیز مادرک تار سفیدی بر بالای پیشانی ام ببیند. گل ها و درختهایم را نکاشتم تا به بابایی بگویم: من نمی توانم اینها را بکارم ،کار خود شماست و او غرق افتخار شود
حالا در مهتابی نشسته ام و منتظرم صدای چرخ ماشین روی شنهای کوچه را بشنوم
کامنت گذاران اینستاگرام خیلی بامزه اند(خدای نکرده به دوستان فیس بوک و پلاس و هر دو تا وبلاگها برنخوره ها)
امروز درگیر سفید کردن پرده های چرک مرده در فرغونی بودم که به عنوان تشت ازش استفاده کردم و امشب نتیجه تلاش مذبوحانه و بی فایده را در اینستا گذاشتم و از بچه ها پرسیدم سفید شده دیگه نه؟
یکی جواب داده: به همه می سپریم سفید شده، شما هم ازت پرسیدن بگو سفید شده
،
،
،