عصری رفتم نانوایی روستا ، سه پیرمرد کنار دیوار نشسته بودند و زیر آفتاب گفتگو می کردند ، یک پسربچه دوچرخه اش را تکیه داده بود و با پول و پارچه اش منتظر بود
در باغ کنار نانوایی درختان شکوفه کرده بودند ، باد می آمد
پتو ها را یک به یک داخل ماشین می اندازم و از آنچه تحویل می گیرم لذت می برم، رخت آویز را کنار بخاری می گذارم و پتوها را رویش خشک می کنم و خانه بوی دلچسب پودر ماشین و رطوبت می دهد و احساس رضایت می کنم
امروز به دخترها سر کلاس گفتم در کودکی تنها زمانی تحسین شدیم که کار خانگی را خوب انجام دادیم و به همین دلیل است که هنوز کار خانه لذت بخش است اما باید بیاد بیاوریم بدون نیاز تایید دیگران،
چه کاری برایمان رضایت بخش بود، لذت بخش هست
امروز کلی خیالپردازی کرده بودم که می رم دانشگاه و دانشجو ها نیستند و منم بر می گردم خونه و گل تو باغچه می کارم و عشق و حال
رفتم و در نهایت خشم و حیرت من از هشت صبح تا غروب همه کلاسها حتی جدی تر از هفته قبل برقرار شد و وقتی ساعت پنج و نیم به زور داشتم شیرفهمشون می کردم که می تونن برن و لازم نیست تا شیش بمونن، یکیشون برگشت گفت: ممنون استاد، کلاس خیلی شیرینی بود
،
،
،
جوابهای فراوانی در زمینه فرهنگ عامه و کتاب کوچه و حتی عبید زاکانی به ذهنم رسید اما رعایت ادب و متانت و اخلاقیات را کردم و تنها به لبخندی فروتنانه اکتفا نمودم
،
،
،
واقعا داریم به کجا می رویم؟
همون محدثه تو مهدکودک یک اشغال از روی زمین برداشته انداخته تو سطل اشغال، پسرک با تشر بهش گفته :خانم معلم برو دستاتو بشور دست به اشغال زدی!
بعد زیر لب سر تکون داده و با تاسف گفته: خودش هیچی بلد نیست می خواد به ما یاد بده!