محدثه به بچه ها ی مهد کودک گفته که موقع ریختن ماش تو آب برای سبزه عید می تونن آرزو کنن
اون وقت شنیده که یکی از بچه ها گفته: آرزو می کنم یه اسپایدمن واقعی بشم
زنگ زدم ببینم کجای شهرتون دور و بر ترمینال یه غذاخوری هست که من توش ناهار بخورم و مسموم نشم، آخه دارم می رم "شهرمون"
لحنش چنان ناخوشایند و تحقیر آمیز که دلم می خواست طرف مقابل بگوید: کوفت بخوری
اما او جواب بهتری داد: نمی دانم
زن دوباره توضیح داد که : از صبح هیچی نخوردم و دارم غش می کنم و می خوام یک چیزی تو "شهرتون "بخورم که نمیرم
طرف دوباره گفت :نمی دونم
اینم شاکی خداحافظی کرد و پس از مدتی سکوت عین همین حرفارو به راننده گفت
راننده اما گویا از قبل جواب را تمرین کرده بودگفت :"شهر ما "غذا خوری خوب زیاد داره اما شما همون کیک و چای ترمینال برات خوبه که مسموم نشی و برسی به "شهرت"
اینطور نیست که ما شلخته ها از نظم بدمون بیاد،
به نظر ماها زمانی که صرف نظم می شه ارزشش خیلی بالاتر از این حرفا است ،
به عنوان مثال می توان به کار ارزشمند تری مثل دراز کشیدن زیر آفتاب و هیچ کاری نکردن اشاره کرد
با شادمانی بیدار شدم و یادم اومد که می تونم بازم بخوابم اما بیدار بودم، رفتم حیاط و چراغها را خاموش کردم و نفس کشیدم
نفس
عطر صبح ، سرد و خوشمزه
برگشتم خونه و تا ساعت هشت و نه در رختخواب وول خوردم و وب گردی کردم، بعد بلند شدم و رفتم توی مهتابی آب پرتقال گرفتم و فیلمش را گذاشتم اینستاگرام
بعد با شادمانی رفتم به سراغ سبد های نهال گل که دیروز از پنج شنبه بازار خریده بودم، دو سبد شقایق، دو سبد میمون
موزیک گذاشتم و چند ساعتی مشغول بودم، دستکش و بیلچه و خاک و حلزونها و برگهای خشک
حیاط که کارش تمام شد رفتم حاشیه دیوار کوچه را هم گل کاشتم، برای طرف دیگر باید باز هم گل بخرم
گرسنه و خسته برگشتم داخل خانه و غذای مورد علاقه ام گوجه فرنگی با تخم مرغ( املت نیستا، جدا از همه) را خوردم و رفتم در آفتاب گلیم پهن کردم و در حین گوش دادن درس اسپانیایی به خواب رفتم
بیدار که شدم کمی قاقا لی لی برداشتم و رفتم به سمت دریاچه ، هوا محشر و زنان مشغول، توت فرنگی ها را وجین می کردند، شالیزار را آماده می کردند و مزارع کلزا هم زرد زرد شده بودند
دریاچه پر از آب شده بود ، کنارش نشستم، دراز کشیدم، به صدای قورباغه ها گوش دادم، پرنده ها و تراکتورهای که می گذشتند
خستگی ام که رفت و آفتاب که کمرنگ شد، از راهی دیگر برگشتم به خانه
در راه از کنار چوپانان و زنان کج بیا به دست می گذشتم و سلام می دادم
به خانه که رسیدم تاریک شده بود، چراغها را روشن کردم و رمانی کاراگاهی دانلود کردم و در کنار بخاری نشستم به خواندنش
و صدای اذان روستا می آید
امروز سرمیدانگاهی روستا سوار پیکان به شدت داغانی شدم که راننده اش از وسط فیلمفارسی ها بیرون اومده بود، زلفهای فرفری و سیبیل آویزون ، فقط موسیقی که گوش می داد حمیرا نبود
بر سر یک دو راهی جوانی با انگشتی مصمم مسیری نشان داد که به ما می خورد
راننده سوارش کرد و پسر با جدیت و خشونت پرسید که : همون شهر می روید دیگه نه؟
راننده با مکث بهش نگاه کرد و با صدای نرم و عشوه گرانه ای گفت: عزیزم اون انگشتی که نشون دادی هنوز از تو چشم من در نیومده، باز شک داری؟