گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

ایشالا که امیدت ناامید نشه

محدثه به بچه ها ی مهد کودک گفته که موقع ریختن ماش تو آب برای سبزه عید می تونن آرزو کنن

اون وقت شنیده که یکی از بچه ها گفته: آرزو می کنم یه اسپایدمن واقعی بشم 


ایرانیان غریب

زنگ زدم ببینم کجای شهرتون دور و بر ترمینال یه غذاخوری هست که من توش ناهار بخورم و مسموم نشم، آخه دارم می رم "شهرمون"

لحنش چنان ناخوشایند و تحقیر آمیز که دلم می خواست طرف مقابل بگوید: کوفت بخوری

اما او جواب بهتری داد: نمی دانم

زن دوباره توضیح داد که : از صبح هیچی نخوردم و دارم غش می کنم و می خوام یک چیزی تو "شهرتون "بخورم که نمیرم 

طرف دوباره گفت :نمی دونم 

اینم شاکی خداحافظی کرد و پس از مدتی سکوت عین همین حرفارو به راننده گفت

راننده اما گویا از قبل جواب را تمرین کرده بودگفت :"شهر ما "غذا خوری خوب زیاد داره اما شما همون کیک  و چای ترمینال برات خوبه که مسموم نشی و برسی به "شهرت"

درک نمی کنید دیگه می دونم

اینطور نیست که ما شلخته ها از نظم بدمون بیاد، 

به نظر ماها زمانی که صرف نظم می شه ارزشش خیلی بالاتر از این حرفا است ، 

به عنوان مثال می توان  به کار ارزشمند تری مثل دراز کشیدن زیر آفتاب و هیچ کاری نکردن اشاره کرد

جمعه خود را چگونه گذراندید

با شادمانی بیدار شدم و یادم اومد که می تونم بازم بخوابم اما بیدار بودم، رفتم حیاط و چراغها را خاموش کردم و نفس کشیدم

نفس

عطر صبح ، سرد و خوشمزه

برگشتم خونه و  تا ساعت هشت و نه در رختخواب وول خوردم و وب گردی کردم، بعد بلند شدم و رفتم توی مهتابی آب پرتقال گرفتم و فیلمش را گذاشتم اینستاگرام

بعد با شادمانی رفتم  به سراغ سبد های نهال گل که دیروز از پنج شنبه بازار خریده بودم، دو سبد شقایق، دو سبد میمون

موزیک گذاشتم و چند ساعتی مشغول بودم، دستکش و بیلچه و خاک و حلزونها و برگهای  خشک

حیاط که کارش تمام شد رفتم حاشیه دیوار کوچه را هم گل کاشتم، برای طرف دیگر باید باز هم گل بخرم

گرسنه و خسته برگشتم داخل خانه و غذای مورد علاقه ام گوجه فرنگی با تخم مرغ( املت نیستا، جدا از همه) را خوردم و رفتم در آفتاب گلیم پهن کردم و در حین گوش دادن درس اسپانیایی به خواب رفتم

بیدار که شدم  کمی قاقا لی لی برداشتم و رفتم به سمت دریاچه  ، هوا محشر و  زنان  مشغول، توت فرنگی ها را وجین می کردند، شالیزار را آماده می کردند و  مزارع کلزا هم زرد زرد شده بودند

دریاچه پر از آب شده بود ، کنارش نشستم، دراز کشیدم، به صدای قورباغه ها گوش دادم، پرنده ها و تراکتورهای که می گذشتند

خستگی ام که رفت  و آفتاب که کمرنگ شد، از راهی دیگر برگشتم به خانه

در راه از کنار چوپانان و زنان کج بیا به دست می گذشتم و سلام می دادم

به خانه که رسیدم تاریک شده بود، چراغها را روشن کردم و رمانی کاراگاهی دانلود کردم و در کنار بخاری نشستم به خواندنش

و صدای اذان روستا می آید

تاخود شهر می خندیدم

امروز سرمیدانگاهی روستا  سوار پیکان به شدت داغانی شدم که راننده اش از وسط فیلمفارسی ها بیرون اومده بود، زلفهای فرفری و سیبیل آویزون ، فقط موسیقی که گوش می داد حمیرا نبود

بر سر یک دو راهی  جوانی با انگشتی مصمم مسیری نشان داد که به ما می خورد

راننده سوارش کرد و پسر با جدیت و خشونت پرسید که : همون  شهر می روید دیگه نه؟

راننده با مکث بهش نگاه کرد و با صدای نرم و عشوه گرانه ای گفت: عزیزم اون انگشتی که نشون دادی هنوز از تو چشم من در نیومده،  باز شک داری؟