گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

وصف العیش و اینا

گفته بودم که همسایه مهربان روستا بر سر دیوار خانه ام میوه می گذارد، به تازگی حجم پرتقالها اینقدر زیاد شده بود که دیگر در حال خراب شدن بودند و من غمگین

امروز در میدانگاهی روستا از مغازه ای قیمت دستگاه های  آب میوه گیر و  ... را می پرسیدم که با زبان محلی گفت: شما دیگر همشهری ما هستی از اینا باید استفاده کنی و یک  دستگاه بامزه فلزی  به من داد که مخصوص آب نارنج گرفتن است

....نمی دانم بیشتر شیفته قیافه دستگاه شدم یا جو همشهری گری مرا گرفت

خلاصه اینکه

 الان یک پارچ آب پرتقال تو سرخ خوردم

فقدان کسی در پشت دوربین

نمی دانم چرا برای من عکس سلفی گرفتن بیش از آنکه نمود  خودشیفتگی باشد، بیشتر به معنای تنهایی بوده است، 


خب خودت گفتی خوشحال می شی

گفتم دوقل یه نموره سواد پیدا کرده به همه زنگ می زنه، به من زنگ زد و دستپاچه گفت که اشتباهی زنگ زده و می خواسته به باباش زنگ بزنه و  هول شده بود

بهش گفتم چه اشتباه خوبی من خوشحال می شم صداشو بشنوم و سعی کنه بازم از این اشتباه ها بکنه

یک کم گیج ویج زد و تعجب کرد و خداحافظی کرد

امروز زنگ زده  به جای سلام می گه: اشتباهی زنگ زدم 

تصمیم گرفتم بیشتر باهاش آشنا بشم

از  آدمهای نکته سنج خوشم می یاد، هوشمند و طناز

به خانه دوست مودب و محترمی رفته بودم که  اصرار کرد شب را بمانم، به شوخی و جدی  و با ادا و اطوارگفتم :نه مسواک و لباس خوابم را نیاوردم و شبها عادت دارم دوش بگیرم

بدون مکث و با همان آرامش و نرمش گفت: اشکال نداره کتری براتون تو حیاط می ذارم

تبصره: اشاره به سفر مغولستان من که با کتری از چاه آب کشیدم و با آن خودم را شستم!

بر لب جوی

زمانهایی مثل الان که اومدم دانشگاه و کسی نیست، زمانهای سکوت و بی کاری نامنتظر، اون لحظه هاست که  بر می گردم به سوالات اولیه، باستانی و تکراری:

دارم با زندگیم چی کار می کنم؟ این زندگی همونی است که می خواستم؟ بعد از این می خواهم چه کنم؟

گذشته و حال و آینده های محتمل را مرور می کنم و حضور هر سه تایی اینها با هم فضای عجیبی ایجاد می کنه

یک جور مکث زمانی

فن صدا می ده و کسی در اتاق بغل داره  روزنامه را ورق می زند و من زمان را گم کرده ام


به گیسوهای دیگر در جهان های دیگر فکر می کنم 

اونی که اون روز از ماشین پیاده نشد

یا اون یکی که   چهارگوش تو خالی را پر نکرد

یا شاید حتی اونی که راکت به اتوبوسش خورد

روزها، ارزش روزها سنگین می شن و دوباره وسواس با روزها چیزی  یگانه ساختن از اون زیرها وول می خورد و سرک می کشه