گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

غمنامه

توصیه ام اینه که برای اینکه حالتون خوب باشه، یا تهران زندگی نکنید یا حداقل از خونه بیرون نیایید

امروز من از صبح زدم بیرون و با تصاویری که تا الان دیدم به این نتیجه ای رسیدم که بالا نوشتم

زن لیف فروشی که با پسر سندروم داونش غذا می داد

پیرمردی که لنگان که در هجوم جمعیت به مترو نرسید 

نوجوانی که کیسه بسیار بزرگ نان ساندویچی را به زور با خود روی زمین می کشید

دختربچه ای که در سرمای امروز سر میرداماد با لباسی نازک روی زمین نشسته بود

نارگیل خرابی که مغازه دار کلاه بردار گرانفروش به من فروخت

کفشهای داغون پسر جوانی که در مترو کنارم نشسته بود

دستهای کارگری که برای موبایلش ارزانترین قاب ژله ای موجود را می خواست و بیست تومن برایش گران بود

ویلون نواز کوری که در با جعبه خالی از پول خیابان سرد می نواخت

و دود خاکستری که کوه را پنهان کرده بود


سن که رسید به پنجاه، فشار می یاد به چند جا

خیلی زود با پدیده ای به نام نوزاد و بچه داری آشنا شدم، ده سالم بود که صبح به صبح ماشین می اومد و  چهار نوزاد متعلق به خاله و دایی را خالی می کرد خونه ما و من و خواهرام ازشون نگهداری می کردیم، به همین دلیل من همه چیز را درباره کودک می دانم، قنداق کردن، شیر دادن، عوض کردن، شستن، ماساژ و ...

بچه ها هم در آغوش من آرام می گیرند و به خواب می روند، دوستانم با آرامش کودکانشان را نزد من می گذارند و تمام راههای سرگرم کردن بچه ها را بلدم و خاله انبوهی از این بچه ها هستم

و حالا سال به سال از کودکان دورتر می شوم، دیگر تولد یک نوزاد برایم شگفت انگیز نیست که حتی خبر حاملگی دوستانم را با بی حوصلگی می شنوم، تو مایه:  ای بابا تو که یکی داشتی، بس بود

آنهایی که در صفحات  مجازی عکس کودکشان را می گذارند و به قربانشان می روند ، از دایره دوستان خارج می کنم و با مادران هم درباره بچه هایشان هم صحبت نمی شوم  و از دوستان بچه دارم دوری می کنم، 

نمی دانم چطور قبلا این مادران و کودکان  همه دوست داشتنی تر بودند

ترجیح می دهم فکر کنم که من سنم بالا رفته و دیگر حوصله قدیم را ندارم، تا اینکه به این فکر کنم که این مادرانگی های غیر عادی  و وسواس گونه و این کودکان آویزان و لوس و نق نقو ، حالم را گرفته اند.

موقعیت غریبی است عضوی از روستا بودن

سر کوچه ایستاده ام، 

خانم همسایه در حال رساندن کودکش است، پنجره پایین می دهد و دعوت می کند

اقا رحمت از نانوایی بازگشته، از آن طرف کوچه  نان تعارف می کند

آقای تقی پور با وانت رد شده و دست بلند می کند و بلند احوالپرسی 

آفای قربان نژاد هم که سرویس مدرسه است و چند تا کله از پشت پنجره هایش دیده می شود به دنبالم می آید

همه اینها چسبیده به هم رخ می دهند و من  هم با صدای بلند  در حال پاسخگویی به محبت و سلام و علیک های پر سر و صدایشان هستم و می خندم

١٤٠

 در جریان هستید که چقدر دیر با هرچیز جدیدی کنار می آیم، حالا حساب کنید چقدر طول کشید که  تا اومدم سراغ توئیتر

فعلا برام جالبه این محدودیت شدید کلمات

ببینم خوش می گذرد یا نه

امروز خود را چگونه گذراندید

صبح از خواب بیدار شده و به حیاط رفته چراغهای دم در  را خاموش نمودم، خب  همه می گن تایمریش کن اما همینکه خوابالو می رم تو حیاط و بوی شمال بهم می خوره سرحال می یام

رفتم اشپزخانه و خیلی جدی و بالاخره ظرفهای مهمانی جمعه و شنبه را شستم، من این کار را دوست ندارم و اینجا هم ماشین ظرفشویی ندارم، بنابراین می گذارم تا جمع شوند و یکسره شان کنم

مهمانم بیدار شد و بساط صبحانه را برایش به راه انداختم و خامه و عسلی به بدن زدیم و برای روزمان تصمیم گرفتیم

ساعت نه بود که به قصد پیاده روی زدیم بیرون، هوا متاسفانه بسیار دلپذیر بود( نباید در آذر هوا اردیبهشتی باشد) و با احسا س گناه لذت بردیم

باغهای پرتقال، نارنج های کوچه ها و مهمان عکاسی می کرد

کرم راه های جدید منو گرفت و مهمان هم پایه از یکی از کوچه ها سر در آوردیم که به مزارع نیشکر می رسید، بسیار صحنه زیبایی بود مردان و زنانی( بیشتر زنان) که در حال درو ساقه های نیشکر بودند

همچنان در کوچه ها می گشتیم و بوی پهن و دود و روستا می آمد

من مهمان را حسی به سمت  ابگیری در آن اطراف  می بردم و مهمان درک می کرد که چرا رها و موقرمز از پیاده روی با من فراری هستند اما خدایی این یکی صدایش در نیامد و پا به پای من می آمد

سرانجام به آبگیر رسبدیم که بسیار کم آب شده بود اما همچنان پرنده در بالای سرش پرواز می کردند

آنجا نشستیم و خستگی پیاده روی طولانی را از کمر و پاها به در کردیم

بعد به شهر بازگشتیم و شیرینی خریده و دنبال نان محلی گشتیم که تمام شده بود

به خانه بازگشتیم و سفارش  ناهار دادم به بانوی که غذاهای محلی درست می کند، فسنجان و مرغ و آلو

در مهتابی  نشستیم و با زیتون پرورده و آفتاب و نسیم و گپ و گفت خوردیم و من درخت انجیرشکسته را اره کردم تا این دفعه چوب لباس ازش درست کنم

اینقدر هوا ولرم بود که من  پد یوگا را انداختم زیر افتاب و حمام نور و گرما و ویتامین د گرفتم

در همان حالت خلسه چند ساعتی بودیم تا آفتاب کمرنگ شد

مهمان رفت تا به تهرانش برسد و من رفتم تا با حمامی گرم، خستگی لذت بخشی را از تن بدر کنم

حالا هوا تاریک شده و من  کنار بخاری مشقهایم را انجام می دم  و برای کلاس فردا درس می خوانم و شغالها در باغ پشتی  صدا می دهند