معمولا جمله را باید اینطوری شروع کرد که :مدتی بود احساس می کردم چشم ضعیف شده ...
از آنجا که من هیچ جام به آدم نبرده یه روز صبح، یعنی دقیقا چهار روز پیش از خواب بیدار شدم و دیدم که نزدیک را خوب نمی بینم و الان با عینک در حال نوشتن این کلماتم
و البته که تقریبا روزی سه بار گمش می کنم و روش می نشینم و همیشه شیشه اش کثیفه اما
کلا باش حال می کنم
صابخونه ام خونه را گذاشته واسه فروش و مشتری ها به جای خونه منو می پسندند
خانمها با تعریف از سلیقه و هنر من در تزیین خانه مقدمه چینی می کنند، آقایون کاملا متفاوت در سکوت و با جدیت شماره تلفن می دن!
استاد جامعه شناسی داشتیم به نام آقابابا، هرکجا هست خدایا بسلامت دارش
می گفت خاطره را باید کسی تعریف کنه که خطر کرده
دنیای مجازی در این سالهای جایی شده برای خاطره گویی همه ساحل سلامت طلبان و کنج عافیت گزیدگان و گوشه امن جویان
به رها گفتم منکه می دانم آن موقع، من پیرزن سرحالی هستم که هنوز در حال سفر است و هر گوشه دنیا یک دوست دارد
اما تهدیدت می کنم که اگر در شصت سالگی افسرده و ناامید و فس بودی، تنهایت خواهم گذاشت
برای تنها نبودن حداقلش این است که آدمی خودش قابل معاشرت باشد
به نظرم من دلایل تنهایی ، درصد کمی به دنیای بیرون که درصد بیشتری به میزان ویرانی دنیای درون بستگی دارد
رها دیشب می گفت از شصت سالگی اش می ترسد، می ترسد که تنها باشد، می گوید در این سی سال عمرش مدام دوستانش کم و کمتر شده است، می گوید خودش دوستانش را کم کرده چون آدمها دارن دیوانه و دیوانه تر می شوند
می ترسید که در شصت سالگی اش دنیا را همه دیوانه ها فتح کرده باشند...