گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

سطل و بیل هم برای کنار دریا سفارش دادن

دوقلوها اومدن شمال، هیجانزده و خوشحال وارد شدن و از اولین تجربه پروازشون با هواپیما وراجی کردند، اینکه ابرها پیدا بودن، بال های بزرگ هواپیما، کوچیک بودن دریاها و سرعت کم هواپیما! و خلبان زشت، غذای هواپیما را هم با دقت و ظرافت تا ته خوردن

مهماندار هم اب نبات نداده گوش درد گرفتن

اولین سوالشون هم این بود که تا همیشه، هرچند روز اینجا می مونن؟ تا  اخر همیشه؟


خاطرات خوب هم که در کوله نیستند، قوت قدم و زور بازویتان هستند

همکلاسی های قدیم را بعد از بیست سال دور یکدیگر جمع کردم،  

بسیار تجربه شیرینی بود، خاطرات فراموش شده، خنده های قدیمی، داستانهای جدید، ازدواج ها، همسران، فرزندان...

  جمع بقدری سریع این فاصله بیست ساله را کات کرد که  دو سه سفر دسته جمعی هم به شهرهای همدیگر رفتیم

تا امروز یکی از آنها  نوشته ای پر از خشم و غم برایم فرستاد ، درباب جفایی که من به او کرده ام در آن سالهای دور

طبعا به شیوه سرخوش خودم اصلا آن ماجرا و بحث و دعوا را به یاد نمی آورم اما متوجه شدم که هیچ تعصبی هم به ان گیسوی بیست ساله ندارم و هیچ قصدی برای دفاع  از رفتارها و گفتارهایش ، بسیار احتمال می دهم که واقعا  دل کسی را شکسته و آزار داده باشد ، بیش از آن به خودم و اهدافم می اندیشیدم که دل نگران عواطف دیگران باشم

خودخواهی خاص  بیست سالگان

اما در کل این ماجرا بیشتر غمگین این دوست باز یافته هستم که چطور این  همه خشم و نفرت را این همه سال با خود آورده است، به سفری در طبیعتی زیبا بیندیشید که  مجبور باشید در طول  راهپیمایی بین گلها، کوله پشتی از فضولات را حمل کنید

چنان برایش همه ماجرا تازه و زخمش چنان خون ریز بود که نگرانش شدم

جان من با خودتان این کار را نکنید

هرخاطره دردناکی که هست از هر کسی:  دوست، والدین، معشوق ... 

داخل کوله که بگذاریش ، می گندد و  سرتاپایتان را به  لجن می کشد

در اولین اقامتگاه کوهستانی بسوزانیدشان و سبکبار سفر کنید


خاطرات خوب هم که در کوله نیستند، قوت قدم و زور بازویتان هستند

همکلاسی های قدیم را بعد از بیست سال دور یکدیگر جمع کردم،  

بسیار تجربه شیرینی بود، خاطرات فراموش شده، خنده های قدیمی، داستانهای جدید، ازدواج ها، همسران، فرزندان...

  جمع بقدری سریع این فاصله بیست ساله را کات کرد که  دو سه سفر دسته جمعی هم به شهرهای همدیگر رفتیم

تا امروز یکی از آنها  نوشته ای پر از خشم و غم برایم فرستاد ، درباب جفایی که من به او کرده ام در آن سالهای دور

طبعا به شیوه سرخوش خودم اصلا آن ماجرا و بحث و دعوا را به یاد نمی آورم اما متوجه شدم که هیچ تعصبی هم به ان گیسوی بیست ساله ندارم و هیچ قصدی برای دفاع  از رفتارها و گفتارهایش ، بسیار احتمال می دهم که واقعا  دل کسی را شکسته و آزار داده باشد ، بیش از آن به خودم و اهدافم می اندیشیدم که دل نگران عواطف دیگران باشم

خودخواهی خاص  بیست سالگان

اما در کل این ماجرا بیشتر غمگین این دوست باز یافته هستم که چطور این  همه خشم و نفرت را این همه سال با خود آورده است، به سفری در طبیعتی زیبا بیندیشید که  مجبور باشید در طول  راهپیمایی بین گلها، کوله پشتی از فضولات را حمل کنید

چنان برایش همه ماجرا تازه و زخمش چنان خون ریز بود که نگرانش شدم

جان من با خودتان این کار را نکنید

هرخاطره دردناکی که هست از هر کسی:  دوست، والدین، معشوق ... 

داخل کوله که بگذاریش ، می گندد و  سرتاپایتان را به  لجن می کشد

در اولین اقامتگاه کوهستانی بسوزانیدشان و سبکبار سفر کنید


فیلم و عکس در اینستا و فیس بوک

در جنگل قدم زدم، به آواز پرندگان گوش سپردم، از زیر درختان برای آتش  چوب جمع کردم، با گاوی زیبا درباره پیکاسو و گاوهایش حرف زدم

، از روی آتش پریدم و به پیشواز چهارشنبه سوری رفتم، با موسیقی فریاد کشیدم و دست زدم و پا کوبیدم و تلخی های این سال مشکل را در آتش سوزاندم

آفتاب بر چشمانم می تابد

گلدانها را آب داده ام و آشغالها را بیرون برده ام، پرده ها را کشیده ام و کتابها را مرتب کرده ام ، با چایی که از مغولستان آورده ام و شکلاتی که نرگس از هلند آورده است ، منتظر رها هستم تا بیاید و به خیابان برویم

از خیابان صدای بوق و ترقه و شادمانی می آید

در زیر تمام این صداها، کسی در همسایگی ملودی لطیف و غمگین و شیرینی را با ساز دهنی تکرار می کند

آهنگی  که نامش را نمی دانم اما می شناسمش

به پنجره او خیره شده ام و این سوال با موسیقی در ذهنم چرخ می زند که آیا او هم برای همان روزها می نوازد