پویا رفته آذربایجان داره واسه من تعریف می کنه، منم هی حسادت می کنم و هی غصه می خورم
می گه: عوضش تو خونه خریدی تو این دوره زمونه، آخرین کسی که خونه خریده باشه و من یادم بیاد، بابام بوده
من فقط سوار تاکسی بودم و پیرمرد راننده در بین راه اجازه گرفت که پیاده شود و خرید کند. متعجب شدم از کارش اما اجازه دادم. در بازگشت نانی خریده بود که بین ان خرما بود و انقدر تعارف کرد که من هم لقمه ای خوردم و گفتگو در باب شیرین غذا آغاز شد
مرد از نان های قدیمی که ننه اش می پخت تعریف کرد و حالا غذاهایی که خودش درست می کند .
ابگوشتی که برای هیات درست می کند و بعد از پخت گوشتها، انها را از اب جدا می کند و در مایع باقیمانده کوجه فرنگی های رنده شده را می پزد و باقی ماجرا را در ان می ریزد و ملت برایش صف می بندند
از کاله جوشی که با کشک محلی درست می کند نه این شیشه ای ها و فقط یک جا در تهران از ان کشک ها دارد
از آش بزباش و دمپختکی می گفت که هر وقت بچه هایش هوس می کنند برایشان می پزد
بیست نفری از دوستان بیست سال پیش دانشگاه را دور هم جمع کردم در خانه شمال و لذتی می برم شگرف
در انبوه گوشتهای بدنشان، چروک های صورتشان و موهای سفیدشان، آن دختران جوان سابق را جستجو می کنم و از جای پای زمان حیرتزده می شوم
اما عجیب اینکه این بدن جدیدشان را بیشتر دوست دارم، سینه هایی که شیر داده، شکمهایی که زاییده، دستهایشان که از کار خانه زمخت شده
با سرو صدا خرید می کنند، تصمیم برای پخت غذا می گیرند، آشپزخانه را پر از عطر و طعم کرده اند،
و مدام در حال گفتگو های گروهی هستند، درددل می کنند، یکی از اینکه پسرش خانه را ترک کرده می گرید، دیگری از دخترش که پشت کنکور مانده، سومی از سرطانی که پشت سر گذاشته
بی هوا آهنگ می گذارند و می رقصند، بی اعتنا به رقص، بی اعتنا به موسیقی
عصرها در تراس رو به باغ می نشینند و خاطره می گویند و می خندند، از پدر شوهری بیوه ای که هوس زن گرفتن کرده و با سگش درباره همسر آینده صحبت می کند تا بقیه را شیر فهم کن ، شوهری که در جمع جوگیر می شود و چرت و پرت می گوید و مادرشوهری که هنگام مهمانی ها خودش را به غش می زند
شبها تا دیروقت در لحافها ی که به جای تشک در کف خانه پهن کرده اند ، می غلتند و وراجی می کنند و نمی گذارند بقیه بخوابند
از خاطرات دانشجویی هم می گویند اما خیلی دور است ،
می دانم که دو روز دیگر به خانه و سر کار بر می گردند و دوباره در نقش مادری و همسری و کارمندی فرو می رونداما فعلا با کودکی رها و آزاد در حالی بازی با کارتهای تیزبین مناسب سنین سه تا هفت سال هستندو جیغ می زنند و تقلب می کنند و به تصویر بمب ساعتی می گویند، بادکنک سیاه!!
طبقه برای حمام خریده بودم و جعبه به بغل هن و هُن کنان به سمت خونه می اومدم که مردی دوان دوان به سمتم دوید و از کنارم رد شد و رفت و در همان حال با عجله و مهربانی و نگرانی گفت: خب خبرم می کردی برات بیارمش!
شب اول که در پایان اسباب کشی موندم تو خونه، خوش خواب را بزور انداختم تو اتاق کوچیکه و بیهوش شدم، تا یکی دو هفته بعد که بقیه خونه را مرتب می کردم، هر شب همونجا ولو می شدم تا وقتی نوبت اتاقها رسید،
دیدم بهتره که اتاق بزرگه بشه، اتاق خواب بنابراین بساط تخت را این طرف آوردم و یک اتاق خواب خوشگل آبی اونجا راه انداختم
گبه قدیمی و کتابخونه را هم بردم در اتاق کوچیکه
ظاهرا همه چی سر جاشه کاملا شیک و مجلسی
فقط یک نکته کوچولو وجود دارد:
من هر شب تو اتاق خواب روی تخت می خوابم، صبح ها می بینم تو همون اتاق کوچیکه ، روی گبه از خواب بیدار شدم!