-
آغاز سفر
سهشنبه 29 تیر 1395 14:38
در فرودگاه امام هستم و ساعت پنج و نیم پرواز دارم به تفلیس، یک ماهی در گرجستان زیبا خواهم گشت، امید که سفر خوبی باشد و اینترنت هم باشد و سفرنامه را بخوانید
-
یک عالمه آرزوی خوب برایش دارم
دوشنبه 28 تیر 1395 14:52
اژانس مسافرتی فرازشید علاوه براینکه بلیط گرانتر از سایت به من فروخت، بلیط ایمیلیشان نه نام مقصد داشت و نه مُهر، هنگام گرفتم ارز مسافرتی دچار مشکل شدم ، نا امیدانه بیرون آمدم و دست به دامن اژانسهای اطراف بانک شدم که همه جواب منفی دادند به جز چهارمین آژانس که خانمی خوش رو و خوش کلام با دلبری گفت: فقط چون موهات قرمزه و...
-
همچنان در سفر
یکشنبه 27 تیر 1395 10:08
ماشین با سرعت در حال حرکته که یه پشه مزاحم روانی ام کرده، دقایق طولانی پنجره را باز کردم و با دست و شال و حرکات بدنی شدید سرانجام می توانم راه خروج را به پشه نشان دهم و پشت سرش به سرعت و عجله شیشه را بالا کشیدم رها با تاسف به من نگاه می کند و سر تکان می دهد - چیه ؟خوب ترسیدم بیاد تو دوباره - فکر کردی اون پشت شیشه...
-
سه کله پوک
شنبه 26 تیر 1395 15:16
همچنان در جاده به روستایی رسیدیم به نام "نوخاله" تحلیل من و محدثه این بود که ورود خاله ها به این روستا ممنوع است روستای بعدی "هند خاله "بود هیچ تحلیلی به ذهنمان نرسید فقط حدس زدیم که روستای بعدی باید نامش "عزیز خاله "باشد و رها سرانجام وارد بحث شد و نام روستای بعدتر را حدس زد...
-
ختم کلام
جمعه 25 تیر 1395 18:15
در سفر هستیم با لحنی رمانتیک می گویم: تصور کنید صبح در جاده جنگلی بودیم ، ظهر در جاده شالیزار و الان در جاده گندمزار هستیم رها در حال رانندگی با اخم می گه: تصور کنید امشب اتوبان کرج !!!
-
یک حالی می دهههههه
پنجشنبه 24 تیر 1395 08:27
هر وقت کسی در خیابان از من آدرس می پرسد، دچار احساس مسئولیت شدید، تردید و نگرانی می شدم و در هر صورت ناراحت بودم، چه ادرس می دادم که شک داشتم مبادا درست گفته باشم، چه نمی دانستم که احساس گناه داشتم که چرا نمی دانم این روزها چندباری پیش آمده که در چنین موقیعتی قرار گرفتم و هربار با گوگل مپ، ادرس دقیق را پیدا کردم و به...
-
عطر مریم
یکشنبه 20 تیر 1395 13:02
دیروز خانمی چادری و خسته در مترو ،گلی از دسته گلش چید و به من داد و خندید.
-
اول از خودتان بپرسید، آیا اپیدمی حسادت به شما هم سرایت کرده است؟
شنبه 19 تیر 1395 11:34
عادت دارم که موفقیت های دیگران را با دیگران در میان می گذارم، به تازگی جملاتی که بعد از پایان سخنم می شنوم حیرتزده ام کرده است: - خبر داری علی فیلمش جشنواره پذیرفته شده؟- فیلماش اشغالن! - دانشجوها از دکتر تعریف می کنن، گویا استاد خوبیه؟ - از بس بیسوادن ،فرق استاد خوبو از بد تشخیص نمی دن! - چقدر تو مهمونی مریم خوش هیکل...
-
به خاطر گات!!!
یکشنبه 13 تیر 1395 22:59
در جریان هستید که جذبه تکنولوژی نمی گیردم، اهل خرید مدل جدیده نیستم که کلا زیاد اهل خرید نیستم، عموما تا نیاز به مدت طولانی آزار ندهد، سراغش نمی روم ضمن اینکه براحتی هم آزار نمی بینم
-
خدا نویسندگان را خیر دهد
شنبه 12 تیر 1395 00:17
این سومین باریه که دارم کتاب خداحافظی طولانی را می خونم، ریموند چندلر نوشته و گویا فیلمش هم ساخته شده که ندیدمش قصه اینقدر خوبه که دوس دارم زبان اصلی بخونمش، اینقدر که صدای راوی تو گوشاته وقتی داستان دوستی دو تا مرد را روایت می کنه و خداحافظی طولانی با مرگ یکی از اونا قهرمان همون کاراگاه همیشکی است فیلپ مارلو، کم حرف...
-
نگید مادر همینه، من مادران مستقل ومهربان زیاد می شناسم
سهشنبه 1 تیر 1395 11:42
مادرک هرچه سنش بالاتر می رود، نگران تر می شود، ترس از دست دادن بچه هایش شدید و شدیدتر می شود و این استرس هایش به ما هم منتقل شده، مجبورم که ارتباط شدیدی با گوشی ام داشته باشم در حالی که من کلا با این تکنولوژی کنار نیادم و رها کردن و جا گذاشتنش برای من شیرین است،یعنی اگر زنگ دوم به سوم برسد و من جواب نداده باشم تمامی...
-
سفرنامه6
یکشنبه 30 خرداد 1395 19:55
به راه ادامه دادیم و در جایی از پیچ جاده که هر دو طرف آن، دقیقا هر دو طرف آن دره هایی بود که ابرها از أن بالا می آمدند ناهار خوردیم، مامان رها همچنان در حال ایراد گرفتن بود، برای من این موضوع بیشتر از اینکه ازار دهنده باشد ، جالب است، چطور انتظار دارید که همه چیز دنیا مطابق میلتان باشد؟!دنیا کلا مکانیزمش این طوری...
-
سفرنامه ٥
سهشنبه 25 خرداد 1395 19:46
فردا صبح بعد از خوردن ان سرشیر و عسل خوشمزه مهمانخانه برای خرید سوقانی های اردبیل به بازار رفتیم، متصدی مهربان هتل چند نان روغنی فطیر بسیار خوشمزه به مادرک داد و خداحافظی کردیم. در بازار میوه ها بسیار زیبا و سرحال بودند و بازاری ها کنجکاو این گروه زنانه حالا این وسط رها می خواست یواشکی مادرش سیگار بخرد، یعنی رسما کل...
-
سفرنامه ٤
جمعه 21 خرداد 1395 22:29
تا عصر در منظره غرق بودیم و ابرها که پایین آمده بودند و از میان تپه ها رد می شدند فوق العاده بودند و سرانجام فندق لو را رها کردیم.ضمن اینکه بابونه زار شلوغ شده بود و تعداد بیشعورها افزایش پیدا کرده بود و حرص ما هم همچنین مادرک دوست داشت تنی به آب گرم برساند و از آنجا که می دانستیم سرعین در چه حالی است، رها در جاده نگه...
-
سفرنامه٣
پنجشنبه 20 خرداد 1395 10:15
از تله کابین بیرون امدیم به جستجوی جایی برای اطراق میان گلها رفتم، عده ای بیشعور با ماشین رفته بودند روی گلها و حالا رد چرخشان گل نبود، در همان مسیر راه رفتم تا فضایی بدون مل را برای بساط پهن کردن پیدا کردم بچه ها وسایل را اوردند و خودم کمی جلوتر رفتم و ترسیدم دوباره حجم زیبایی آنقدر شده بود که من ترسیدم بیشتر ببینم،...
-
روز دوم تله کابین
سهشنبه 18 خرداد 1395 20:54
صبح گذاشتم تا ساعت هشت همه بخوابند و بعد آماده شدیم برای صبحانه، در سلف سرویس تمیز ، سرشیر و عسل خوشمزه ای خوردیم و مرد مهربان مدام قوری هایمان را پر از چایی می کرد و هنگام بیرون رفتن پرسید که کجا می رویم وقتی گفتم فندق لو شادمان گفت افرین افرین با گوگل مپ به راه افتادیم و جاده اندکی شلوغ بود، در نمین خرید کردیم و از...
-
سفرنامه ١
دوشنبه 17 خرداد 1395 07:42
جریان از این قرار بود که من و رها پارسال قرار گذاشته بودیم مادرکها را با خودمون ببریم سفر و امسال در نهایت تعجب هر دو تاشون قبول کردند، فقط من و مامان با هواپیما رفتیم و اونا با ماشین اومدن که مادرک خیلی اذیت نشود و رها هی به من می گفت: آخه من چطوری بدون تو از گردنه سرچم رد بشم پرواز بسیار کوتاه و راحت بود و مناظر...
-
چهارشنبه 12 خرداد 1395 07:02
دوستم برداشته نامه طولانی و عاشقانه شهاب حسینی به همسرش را برای شوهرش فرستاده و ادامه اش نوشته که : منم همین کارها را برای تو کردم، پس چرا تو این چنین ازم تشکر نمی کنی؟ شوهره زده : ای لاو یو ... این چنین خوب بود؟
-
بدون شرح
جمعه 7 خرداد 1395 11:24
پیرمرد صاحبخانه نود سالش است، سرحال و سرپا و قوی، حتی موی سیاه هم هنوز بر سرش دارد، هربار که مرا در حیاط می بیند تکرار می کند: خانم اگه بدونی من چه زندگی راحتی دارم، چه زندگی خوبی دارم... و روی "چه" تاکید زیادی دارد و هر هفته روزهای تعطیل که فرزنداش به دیدارش می آیند، صدای فریادهایش شنیده می شود که: دست از...
-
امروز در هوای ابری، ناگهان پرتونارنجی خورشید دم غروب را روی دیوار دیدم
یکشنبه 2 خرداد 1395 07:23
متوجه شدم که خوشبختی کیفیتی به شدت وابسته به ذهن است، کمی متفاوت با بدبختی که به دنیای بیرون ذهن بستگی بیشتری دارد منظورم این است که رنج کشیدن و فقدان ها احساس نارضایتی از زندگی را ایجاد می کند اما داشتن ها به راحتی حس خوشبختی را ایجاد نمی کند به نظرم جای پای غم، عمیقتر از شادی است و به همین دلیل است که برای شاد بودن...
-
گزارش یک روز معمولی!
پنجشنبه 30 اردیبهشت 1395 19:56
صبح بیدار شده و با دوستان بیدار در تلگرام گفت و گو کرده، لباس پوشیده و یک شکلات رافائلو بالا انداخته و در حیاط چرخیده تا وقتی ماشین به دنبالش بیایید در انتظار ماشین از توت سیاه همسایه خورده و به این اندیشیده که عصر شیشه شورهای داخل کوچه را آب دهد و اشغالها را جمع کند در مسیر خانه تا دانشگاه چرت زده و رویابافی کرده سر...
-
باد دیوانه، یال بلند اسب تمنا را آشفته کرد خواهد
پنجشنبه 30 اردیبهشت 1395 07:00
در فیلم شکلات ، قهرمان با خون کولی در رگهایش، هر وقت باد می آمد، میل به رفتن، رها کردن و جاده دیوانه اش می کرد حالا که در مهتابی خانه شمال نشستم، نسیمی نه گرم و نه سرد بر تنم می وزد و شانه به سر ها بر روی درخت گلابی بازی عشق می کنند و گلهای کاغذیم در رقصند من به این می اندیشم که موسم سفر نزدیک است
-
@khateratkarmandi
یکشنبه 26 اردیبهشت 1395 15:04
دیروز عصری نویسنده طیف رنگ کارمندی را دیدم ، همشهری عزیزی با ته لهجه ای دلنشین و قدی بلند ، دو متر بود تقریبا و این اولین تجربه من در راه رفتن کنار یه موجود دومتری بود، خدای آدم بدجور احساس ریز دیده شدن می کنه، خود ش می گفت که به خاطر قدش دو تا شکست عشقی خورده که حقیقتش به نظرم کم بوده خلاصه اینکه اینقدر طنز خوبی داشت...
-
در یک رودخانه دوبار نمی توان شنا کرد
شنبه 25 اردیبهشت 1395 17:34
امروز رفتم فرهنگسرا، مدتی است دیگر آنجا کار نمی کنم اما هر از چند گاهی سر می زنم. همه عوض شده بودند سرایدار لاغر و فضول، پیر و بی دندان شده بود پیرزن خدمتکار شاعر، از دردی بی درمان اشک می ریخت همکارها دو تا دیسک کمر گرفته بود و دوتای دیگر از درد گردن می نالیدند، یکی حامله بود و دیگری عینکی شده بود و آخری از تنهایی و...
-
نتایج بی جنبه گی
دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 20:34
کتاب میعاد در سپیده دم را خواندم( استاد جامعه شناسی داشتیم به نام آقابابا می گفت جنبه اونه که امشب کتاب می خونی، فردا درباره اش حرف نزنی) داشتم می گفتم، نویسنده اش رومن گاری است، همون که کتاب شگفت انگیز خداحافظ گاری کوپر را نوشته، تو این کتاب خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی اش را نوشته و شرایط شکل گرفتن رمانهایش و...
-
فشار استرسش خیلی بالاست خدایی
جمعه 17 اردیبهشت 1395 20:02
اقا در اینکه بندانداز باید مهارت داشته باشد شکی نیست اما در این بندانداخته شونده هم باید بداند کی لپش را باد دهد، کی چونه را سفت کند، کجا زبان زیر لب بگذارد و کی از دست کمک بگیرد، خودش قشنگ یک دوره آموزشی لازم دارد، بخصوص اگر جزو ان دسته از ادمها باشی که با اولین نخ، صورتت بی حس می شود و کلا نمی دانی الان زبان را دادی...
-
نتیجه گیری اخلاقی اینکه: اولا برو خجالت بکش از خودت، دوما شجاع باش
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 18:48
یه مقاله ام از طرف مجله رد شد، خیلی از دیدن ایمیل ناراحت شدم و تا مدتی روزم را خراب کرده بود ،همان روز به متنی برخوردم از استاد ی به نام در دانشگاهی معتبر که لیست شکستهایش را منتشر کرده بود و من شرمنده شدم خب من از اون ادمهای بی جنبه ولی خوش شانسی هستم که همیشه موفق بوده ام، درسی که دلم خواست خواندم، شغلی که دلم می...
-
این خدای قاهر همیشه جم و جمشید نیست، گاهی یم است و یمه
یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 19:51
خب بارها گفته ام که در این بیست و سه سال تدریس، آنقدر درگیر کارهای دیگر و رویاهای متفاوت و زندگی پرخروشی بودم که معلمی همیشه بخش بسیار کمرنگ زندگیم بود. جویبار باریکی که در حاشیه رودخانه بزرگ حوادث اصلی زندگیم حضور داشت هنوز هم ، بعد از این همه سال، از تبریک های این روز حیرت می کنم، مگر من معلمم؟ آنقدر این شغل برایم...
-
شما بر سر ما منت می گذاری عزیز دل
شنبه 4 اردیبهشت 1395 14:57
دارم سر کلاس در باره مضرات بازی های کامپیوتری می گم، دختره با چشمانی درشت و نگاهی معصومانه می گه: استاد به خدا ما فقط سر کلاس بازی می کنیم
-
از مجموعه اعترافات من
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 16:39
رفتم کفش بخرم از یه مغازه دار بی اعصاب ، موقع حساب کردن دیدم خط و خش داره، مغازه داره شاگردش را فرستاد انبار که یه سالمشو بیاره، تو مدتی که منتظر جنس سالم بودم، بودم لحظه به لحظه از کفشه بدم اومد، اما جرات نمی کردم به مغازه داره بگم، همون موقع مغازه شلوغ شد، من قاطی جمعیت فرار کردم بیرون