گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

و من سرخ ترین رژ لبم را زده بودم

عصری رفتم نانوایی روستا ، سه پیرمرد کنار دیوار نشسته بودند و زیر آفتاب گفتگو می کردند ، یک پسربچه دوچرخه اش را تکیه داده بود و با پول و پارچه اش منتظر بود

در باغ  کنار نانوایی درختان شکوفه کرده بودند  ، باد می آمد 

نظرات 5 + ارسال نظر
گندم چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت 12:53

من چه پولی تو راه نونوایی گم کردم وقتی بچه بودم
چه عصر دل انگیزی..

مژگان یکشنبه 22 اسفند 1395 ساعت 12:04

چه صحنه زیبایی رو شاهد بودید.
خوشا بحالتون.
خیلی خیلی ساله که ندیدم کسی پارچه ببره نانوائی و نانها رو داخلش بپیچن و ببرن. همش شده نابلون که تازگی نان رو از بین میبرن و نان رو ضایع میکنند.اما خودم چند وقت پیش میخواستم نان سنگک بخرم با خودم پارچه زرشکی رنگی برداشتم و اونجا وقتی همه با چشمهای از حدقه درآمده نگاه پارچه میکردند درکمال خونسردی نانها رو برش زدم و پیچیدم داخل پارچه و دستم گرفتم و اومدم خونه خیلی هم خوشحال بودم که هم نانهام سالم و برشته موندن هم دستم نسوخت هم نان به لباسم نخوردکه هر دو کثیف بشن. خیلی عالی بود.

فریبا شنبه 21 اسفند 1395 ساعت 15:14

عاشقتم

سندباد جمعه 20 اسفند 1395 ساعت 20:47

قلب:

علی جمعه 20 اسفند 1395 ساعت 18:32 http://eshqh.blogsky.com/

سلام
قلم زیبایی داری
به روز هم که بودی دیگه بهتر
یاد خاطرات نانوایی رفتن خودم افتادم
پیروز باشی بیایی خوشحالم میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد