گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

متسختا، پایتختی باستانی

من شیفته متسختا شدم ، گمان می کنم به کتابهای کودکی ام مربوط است. سنگفرش، با شیروانی های سفالی، پنجره ها و بالکن های قرمز و خانه های سنگی که از همه جایش گل و درخت بیرون زده است.

این شهر همین است، می شود ساعتها در ان پیاده روی کرد که کردیم. بازارچه های توریستی با خوردنی های وسوسه کننده، میوه فروشهای که با فارسی می گفتند: شاتوت!پیرزنانی که جلو خانه ها نشستند و مردمی که باغچه هایشان را آب می دهند. رستورانهای که بخار آب خنک پخش می کردند و کلیساها، کنار آب، بالای کوه، 

از انجا که تاریخ هنر درس می دهم، تلاش برای شناسایی نوع نقشه کلیساها تفریح لذت بخشی است برایم، عموما پلان نقشه ها باسیلیکایی بود، مستطیلی با یک گنبد اصلی و دو تاق و دو نیم گنبد، کلیسا سنگی است و پنجره ها کوچک، تزیینات داخلی نقاشی بوده که به مرور زمان کمرنگ شده

نکته جالب اینکه همه کلیساها فعال بودند و کشیش سیاهپوش و تسبیحش حضور داشت، زنان راهبه هم مقنعه بر سر داشتند، پیرزنهای هم دم در کلیساها گدایی می کردند ، مشکی پوشیده بودند.

مردم مذهبی هم در حال شمع روشن کردن بودند و زانو زدن و بوسیدن تصاویر مسیح

همیشه زمانی که در مکانهای مذهبی ادیان مختلف قرار می گیرم ، متوجه این اشتراک ایمانشان و شباهت دین داری مذاهب مختلف می شوم و در حیرت مردمی که گمان می کنند تنها خودشان  برحقند.

زن باردار مینی ژوپ پوشی که  رو به محراب، روسری کوچکی بر سر انداخته بود، مثال ساده این داستان بود

آفتاب در حال کمرنگ شدن بود که از کلیسایی در نوک تپه به پایین آمدیم و کنار رودخانه پیاده روی کردیم

راهبه ها در کنار گله ، در ساحل قدم می زدند و کشتی کوچکی از عرض رودخانه عبور می کرد، لحظه شگفت انگیز بود

در میدانگاهی کوچکی با راننده های تاکسی چانه می زدیم و قیمتشان برای بازگشت به تفلیس بالا بود، ٢٠ لاری

زن صاحب سوپرمارکتی که بطری های اب معدنی به شدت خنکی را دو لاری به ما فروخت گفت که منتظر اتوبوس شویم که با یک و نیم لاری ما را به تفلیس می رساند. ایپدم را به شارژ مغازه اش زدم و زن مهربان اینقدر جلوی سوپر روی چهارپایه نشست تا ون رسید و ما را سوار کرد، پروانه بوسیدش و من عکسش را گرفتم و سوار شدیم

در اتوبوس از روی گوگل مپ مسیر را کنترل می کردیم تا به پل نزدیک خانه سعید رسیدیم و پیاده شدیم

سعید هم که تمام روز با تلفن هوای ما را داشت و حالا زنگ می زد که کجایید

شب در خانه قیمه خوشمزه ای که سعید به همسرش آموزش داده بود را خوردیم و خوراک لوبیا

لوبیاهای اینجا کاملا متفاوت از ایران و به شدت خوشمزه است

سعید هم مدام پروانه را بابت پیاده روی امروز اذیت می کرد که دیدی هرچی درباره شیرازی ها و تنبلیشوو می گن دروغه

دوستان هم وطن مسافر هم مدام به سعید زنگ می زدند و سوالاتی مضحک می کردند که تایید همان اندیشه قبلی من است. ما ایرانیان هیچ تربیتی برای سفر نشدیم، نه در مدرسه و نه در رسانه ها، همه خوداموخته هستیم و وحشت زده

به همین دلیل در سفر به راهنمای تور می چسبیم و مفهوم خوش گذرندان ملغمه ای پیچیده ای است فقط برای بالا بردن امار : مکانها، خوراکی ها، رستورانها و بناها و اخرش هم خسته از این برنامه فشرده و اندکی بیزار از سفر بر می گردیم و: هیج جا خونه آدم نمی شه!

به مدد دنیای مجازی لذت می برم از آن اندک ایرانیانی که دارند دنیا را می چرخند به قصد باز شدن پنجره های ذهنشان، به قصد اشنایی به این کره کوچکی که تنها یک دانه از ان در کهکشان عالم هست و نه حضور این نقطه کوچک دراز مدت است و نه حضور ما که پلک به هم زدنی است در این عالم

اخر شب به سعید تلفنی زده شد و خبر فوت پدر خانمش را به او دادند، سعید و گورام با عجله رفتند و ما را در شوک شنیدن خبر تنها گذاشتند، طفلک گورم نمی دانست که پدرش فوت کرده و سعید پنهانی در حمام اشکهایش را ریخته و به او گفته که حال پدر بد شده اما وقتی از در بیرون می رفت معلوم بود که گورام فهمیده است.


روز اول پیاده روی د ر تفلیس

طبق قرارمان در اخرین ایستگاه اتوبوس پیاده شدیم تا سعید به دنبالمان بیاید و به هاستلی در ان اطرف ما را ببرد، هوا غیرقابل توصیف بود، ملس

باد ولرمی می وزید و غروب زیبایی بود تا سعید رسید، از همان شروع شوخی می کرد و متلک بارمان می کرد و ما هی شرمنده که به خدا ابلیمو نبود و نمی شد و غیره که متوجه شدیم سعید اصلا قصد ندارد هاستل ما را ببرد و مقصد خانه اوست!

دیگه از شرمندگی داشتیم با خاک یکسان می شدیم از ما انکار و از او اصرار و فایده ای نداشت

در اپارتمان زیبا و به شدت تمیزش با برادر همسرش روبرو شدیم، خانم سعید به دیدن پدرش که در مراحل پایانی سرطان بود، رفته و خانه دو خوابه، یک اتاق با تختی بزرگ و منظره رودخانه پشت پنجره برای ما بود

با وجود خستگی شبی شاد را با سعید و گورا گذراندیم و سعی می کردیم با کیک دستپخت پروانه از شرمندگی دست خالی آمدنمان کم کنیم

و با صدای شهر دو پشت پنجره بیهوش شدیم

روز اول طبق معمول ساعت شش بیدار شدم تا هشت یواشکی رفتم و اومدم و باز فایده ای نداشت، سعید بیدار شده و شاکی و شوخ که اینجا روز از ساعت ده شروع می شه!

صبحانه که خریدم، نان گرجستان خیلییی خوشمزه است، سعید به سر کار رفت و مسیر پیاده روی را به ما نشان داد، من قبلا در اپ triposo گرجستان را دانلود کرده بودم بنابراین به صورت افلاین و بسادگی مسیرها را پیدا می کردم و امکان گم شدن وجود نداشت بنابراین راه افتادیم

از صبح ساعت نه صبح تا شب ساعت نه که برگشتیم خانه حوالی١٥ کیلومتر پیاده روی کردیم، به شدت نگران پروانه بودم که با آن دمپایی لای انگشتی و ناخنهای بلند و دامن کوتاهش کم بیاورد که رسما شرمنده ام کرد با توان بدنی اش، بارها من برای استراحت نشستم و او ایستاده بود

تفلیس زیبا بود، غمگین می شم از حجم درختان کهنسالش، در ایران اگر درختی در خیابانها باشد، عمر کوتاهی دارند، اینجا چنارهایی بود که دست دورکمرشان نمی شد انداخت، صد ساله ؟!

کاج های بلند، حتی سروهای شیراز، در واقع شهر لابلای درختان ساخته شده بود، با اینکه چندان اثری از زیباسازب شهرداری نبود و همه چی نامرتب و رها شده بود اما سبز

مهربانی مردم گرجستان همان بود که شنیده بودیم، یک کلمه انگلیسی نمی دانستند اما تمام تلاششان را می کردند تا راهنمای ات کنند، در مقابل ایرانی بودنمان هم حس خوبی داشتند، گودکانتری

در خیابانها راه می رفتیم ، وارد فروشگاه ها می شدیم، بستنی می خوردیم، بساط های هندوانه فروشی های ارزان و زیاد را نگاه می کردیم و از فروشگاه نان، پیراشکی و نانهای خریدیم که داخلش گوشت و برنج و سیب زمینی با ادویه های خوشمزه بود

یک فروشگاه خیلی بزرگ دیدیم تبلیسی مال که حراج مارک ها را زده بود، ما هم که گرم و خسته بودیم یکی دو ساعتی در خنکی و اجناس خوشگل، چشمها را صفا دادیم و عینک و کلاه پرو کردیم و به خودمان خندیدیم ، نوشیدنی وردیم که مزه اکپکتورانت می داد!

توریست ها عموما عرب بودند و اندکی ایرانی. اروپایی

بیرون که آمدیم شروع کردیم چانه زدن با ایما و اشاره برای رساندن ما به روستای در همان اطراف به نام مستختا، از بیست لاری رساندیم به پنج لاری و سوار شدیم

جاده کاملا چالوسی بود، زیبا و جنگلی و کوتاه

راننده جلو کلیسا پیاده کرد و گفت که می ماند تا ما را برگرداند به تفلیس و ما به راه افتادیم

وای که چقدر قشنگ بود این روستا


ملاقات با تفلیس

با پروانه که قبلا یه بار دیده بودمش فرودگاه امام قرار داشتم، طبق معمول زود رسیدم و با همون حس غم همیشگی، من همیشه موقع خروج از ایران و در مسیر فرودگاه دچار یه جور پشیمانی از رفتن و دلتنگی برای ماندن می شوم

مضحکه اما وجود داره و بهش بی توجهی می کنم

فرودگاه به طرز مشکوکی خلوت بود و به جز پرواز بغداد و نجف کسی در ان اطراف نبود، به مادرک زنک زدم و اونم مثل  همیشه شادمان از سفر رفتن من، برام بصورت مجازی اسفند دود کرد و دعا کرد و پروانه اومد

متصدی کارت پرواز با دیدن تفاوت ما بین بقیه مسافران مسن گفت: چه خبره گرجستان؟ کنسرته؟

دیگری با دیدن کوله ها گفت، نه بابا می خوان برن قله فتح کنن!

همه کلا خوش اخلاق بودن، متصدی بازرسی گفت: اهل شیرازیو اییییی روزگارت بد نیست!

کارمند بانک هم شیطنت که : نه به شما ارز نمی دیم، چرا؟ دلمون می خواد

خلاصه حتی خانم پشت دستگاه که در کوله مون قاشق چنگال مسافرتی دید، و حدس می زد کارد هم داشته باشه، یه نگاهی به دوتامون کرد و گفت: نه کارد ندارن!

هواپیما فوکر بود جوانی که کنار من نشسته بود سراسر سفر از ترس سقوط در حال فشار دادن در و دیوار و دستهایش بود، یادم می اید که روزگاری منهم از پرواز می ترسیدم، یادم نمی یاد چه جور خوب شد؟

غذا سبزی پلو با گوشت بود و مسیر یکساعت و بیست دقیقه و خانمی که با ما و سفرمان حال کرده بود، می خواست همسفراشو ول کنه و با ما بیاد که منصرفش کردیم ، حالا بی خیال این دفعه شو جان مادرت

از همان زمان کم  کردن ارتفاع هواپیما سبز بودن این کشور معلوم بود، بالای سر تفلیس حجم درختان سبز از بین ساختمانها دیده می شد.

طبق معمول هم وطنان گرامی در راهرو هواپیما منتظر باز شدن در، ایستادند، دیگه یه جور کارت ملی ایرانی بودن شده این کار

فرودگاه کوچک و هوا عجیب ملس بود

از انجا که خوش شناسی من زودتر از خودم جلو می رود، یکی از دوستام وقتی گفتم می رم گرجستان شماره یک راهنمای تور را اونجا بهم داد. داخل تلگرام در حال گرفتن اطلاعات بودم که یک اصطلاح شیرازی پروندم که سعید با ویس برام صدا فرستادم و من حیرتزده لهجه شیرین شیرازی را شنیدم، 

دیگه حدس بزنید همشهری در دیار غربت یعنی چه؟ 

گفته بود که در فرودگاه سیم کارت رایگان بگیریم و بهش زنگ بزنیم که زدم، کلی بابت نیاوردن ابلیمو شوخی کرد و ادرس داد که چه اتوبوسی را سوار شویم تا به او برسیم

بلیط ها کاغذی و ارزان اما باید تا مقصد حفظ شود چون بازرس هر از گاهی وارد می شود

مسیر فرودگاه تا تفلیس، پر از درخت بود، درختان کهنسال و زیاد و تفلیس از ان دور پیدا بود، شهری در لابلای کوه و تپه های سبز رنگ

تفلیس

شهرها مثل ادمیزادند، می شود در نگاه اول عاشقش شد، می شود سرمایش را حس کرد، می شود او را به دوستی قبول کرد، یا تنها دیدار کوتاهی داشت که به سرعت فراموش می شود

می دانم که با تفلیس دوستی طولانی خواهم داشت و باز هم به دیدارش می آیم


آغاز سفر

در فرودگاه امام هستم و ساعت پنج و نیم پرواز دارم به تفلیس، یک ماهی در گرجستان زیبا خواهم گشت، امید که سفر خوبی باشد و اینترنت هم باشد و سفرنامه را بخوانید

یک عالمه آرزوی خوب برایش دارم

اژانس مسافرتی  فرازشید علاوه براینکه  بلیط گرانتر از سایت به من فروخت، بلیط ایمیلیشان نه نام مقصد داشت و نه مُهر، هنگام گرفتم ارز مسافرتی دچار مشکل شدم ،

نا امیدانه بیرون آمدم  و دست به دامن اژانسهای اطراف بانک شدم که همه جواب منفی دادند به جز چهارمین آژانس که خانمی خوش رو و خوش کلام با دلبری گفت: 

فقط چون موهات قرمزه و چشم و ابروت خوشگله برات مهر می زنم! 

می دانید؟

این کلمات در ظهر داغ تابستان ، با پا درد و تشنگی و گرما زدگی

می فهمید یعنی چه؟