گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

پس حالشو ببریم از اینکه همین یک ذره که هستیم

امروز انیمیشنی در تلگرام بدستم رسید درباب کوچکی زمین، با مقیاسهای تصویری و عددی نشان می داد که زمین یک سیاره در منظومه شمسی است  در کهکشان راه شیری که میلیاردها منظومه شمسی در آن است!

 و در کره عالمی حضور داریم که میلیاردها کهکشان در ان معلق هستند!

 و ما هیچ اطلاعی از بیرون این کره عالم نداریم و احتمالا از این کره  عالم ها هم فراوان باشند!

و این بدین معنی است که حتما سیارات فراوانی با امکان حیات وجود دارند  اولا!

دوما چند میلیون سال دیگه کهکشان اندروما به کهکشان راه شیری برخورد می کند!

و 

سوما هاوکینگ گفته که هزار سال بیشتر برای خروج از کره زمین وقت نداریم چون یا نزدیک می شه به خورشید می سوزیم یا دور می شه یخ می زنیم!

و بنابراین نتیجه می گیرم

هر موضوعی که الان براتون اهمیت داره، ناراحتتون کرده، غصه شو می خورید 

کلا مهم نیست 

چون کلا خیلی ریزیم و الکی خودمونو خیلی گنده می بینیم

دارم می گم حداقل سیصدهزارتا کره زمین هست و جهان های موازی و دنیای بیرون کره عالم که احتمالا قوانین فیزیک در آن معنا ندارد

متوجه هستید؟ 

کلا مهم نیستیم 

غمنامه

توصیه ام اینه که برای اینکه حالتون خوب باشه، یا تهران زندگی نکنید یا حداقل از خونه بیرون نیایید

امروز من از صبح زدم بیرون و با تصاویری که تا الان دیدم به این نتیجه ای رسیدم که بالا نوشتم

زن لیف فروشی که با پسر سندروم داونش غذا می داد

پیرمردی که لنگان که در هجوم جمعیت به مترو نرسید 

نوجوانی که کیسه بسیار بزرگ نان ساندویچی را به زور با خود روی زمین می کشید

دختربچه ای که در سرمای امروز سر میرداماد با لباسی نازک روی زمین نشسته بود

نارگیل خرابی که مغازه دار کلاه بردار گرانفروش به من فروخت

کفشهای داغون پسر جوانی که در مترو کنارم نشسته بود

دستهای کارگری که برای موبایلش ارزانترین قاب ژله ای موجود را می خواست و بیست تومن برایش گران بود

ویلون نواز کوری که در با جعبه خالی از پول خیابان سرد می نواخت

و دود خاکستری که کوه را پنهان کرده بود


سن که رسید به پنجاه، فشار می یاد به چند جا

خیلی زود با پدیده ای به نام نوزاد و بچه داری آشنا شدم، ده سالم بود که صبح به صبح ماشین می اومد و  چهار نوزاد متعلق به خاله و دایی را خالی می کرد خونه ما و من و خواهرام ازشون نگهداری می کردیم، به همین دلیل من همه چیز را درباره کودک می دانم، قنداق کردن، شیر دادن، عوض کردن، شستن، ماساژ و ...

بچه ها هم در آغوش من آرام می گیرند و به خواب می روند، دوستانم با آرامش کودکانشان را نزد من می گذارند و تمام راههای سرگرم کردن بچه ها را بلدم و خاله انبوهی از این بچه ها هستم

و حالا سال به سال از کودکان دورتر می شوم، دیگر تولد یک نوزاد برایم شگفت انگیز نیست که حتی خبر حاملگی دوستانم را با بی حوصلگی می شنوم، تو مایه:  ای بابا تو که یکی داشتی، بس بود

آنهایی که در صفحات  مجازی عکس کودکشان را می گذارند و به قربانشان می روند ، از دایره دوستان خارج می کنم و با مادران هم درباره بچه هایشان هم صحبت نمی شوم  و از دوستان بچه دارم دوری می کنم، 

نمی دانم چطور قبلا این مادران و کودکان  همه دوست داشتنی تر بودند

ترجیح می دهم فکر کنم که من سنم بالا رفته و دیگر حوصله قدیم را ندارم، تا اینکه به این فکر کنم که این مادرانگی های غیر عادی  و وسواس گونه و این کودکان آویزان و لوس و نق نقو ، حالم را گرفته اند.

موقعیت غریبی است عضوی از روستا بودن

سر کوچه ایستاده ام، 

خانم همسایه در حال رساندن کودکش است، پنجره پایین می دهد و دعوت می کند

اقا رحمت از نانوایی بازگشته، از آن طرف کوچه  نان تعارف می کند

آقای تقی پور با وانت رد شده و دست بلند می کند و بلند احوالپرسی 

آفای قربان نژاد هم که سرویس مدرسه است و چند تا کله از پشت پنجره هایش دیده می شود به دنبالم می آید

همه اینها چسبیده به هم رخ می دهند و من  هم با صدای بلند  در حال پاسخگویی به محبت و سلام و علیک های پر سر و صدایشان هستم و می خندم

١٤٠

 در جریان هستید که چقدر دیر با هرچیز جدیدی کنار می آیم، حالا حساب کنید چقدر طول کشید که  تا اومدم سراغ توئیتر

فعلا برام جالبه این محدودیت شدید کلمات

ببینم خوش می گذرد یا نه