گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

گیس طلا

در اینستاگرام و فیس بوکgisoshiraziهستم

امروز خود را چگونه گذراندید

صبح از خواب بیدار شده و به حیاط رفته چراغهای دم در  را خاموش نمودم، خب  همه می گن تایمریش کن اما همینکه خوابالو می رم تو حیاط و بوی شمال بهم می خوره سرحال می یام

رفتم اشپزخانه و خیلی جدی و بالاخره ظرفهای مهمانی جمعه و شنبه را شستم، من این کار را دوست ندارم و اینجا هم ماشین ظرفشویی ندارم، بنابراین می گذارم تا جمع شوند و یکسره شان کنم

مهمانم بیدار شد و بساط صبحانه را برایش به راه انداختم و خامه و عسلی به بدن زدیم و برای روزمان تصمیم گرفتیم

ساعت نه بود که به قصد پیاده روی زدیم بیرون، هوا متاسفانه بسیار دلپذیر بود( نباید در آذر هوا اردیبهشتی باشد) و با احسا س گناه لذت بردیم

باغهای پرتقال، نارنج های کوچه ها و مهمان عکاسی می کرد

کرم راه های جدید منو گرفت و مهمان هم پایه از یکی از کوچه ها سر در آوردیم که به مزارع نیشکر می رسید، بسیار صحنه زیبایی بود مردان و زنانی( بیشتر زنان) که در حال درو ساقه های نیشکر بودند

همچنان در کوچه ها می گشتیم و بوی پهن و دود و روستا می آمد

من مهمان را حسی به سمت  ابگیری در آن اطراف  می بردم و مهمان درک می کرد که چرا رها و موقرمز از پیاده روی با من فراری هستند اما خدایی این یکی صدایش در نیامد و پا به پای من می آمد

سرانجام به آبگیر رسبدیم که بسیار کم آب شده بود اما همچنان پرنده در بالای سرش پرواز می کردند

آنجا نشستیم و خستگی پیاده روی طولانی را از کمر و پاها به در کردیم

بعد به شهر بازگشتیم و شیرینی خریده و دنبال نان محلی گشتیم که تمام شده بود

به خانه بازگشتیم و سفارش  ناهار دادم به بانوی که غذاهای محلی درست می کند، فسنجان و مرغ و آلو

در مهتابی  نشستیم و با زیتون پرورده و آفتاب و نسیم و گپ و گفت خوردیم و من درخت انجیرشکسته را اره کردم تا این دفعه چوب لباس ازش درست کنم

اینقدر هوا ولرم بود که من  پد یوگا را انداختم زیر افتاب و حمام نور و گرما و ویتامین د گرفتم

در همان حالت خلسه چند ساعتی بودیم تا آفتاب کمرنگ شد

مهمان رفت تا به تهرانش برسد و من رفتم تا با حمامی گرم، خستگی لذت بخشی را از تن بدر کنم

حالا هوا تاریک شده و من  کنار بخاری مشقهایم را انجام می دم  و برای کلاس فردا درس می خوانم و شغالها در باغ پشتی  صدا می دهند

به چشم برادری

در ادامه ورود و خروج عنکبوت به گوشم، امروز رفتم متخصص گوش و حلق و بینی و نسخه ای نوشت و گفت که حتما دیگری باید قطره در گوشم بریزد!

منم سرم را کج کردم و با معصومانه ترین شکل ممکن گفتم: من کسی را ندارم 

،

مدیونید اگه فکر کنید به دلیل جذابیت دکتر من این حرف را زدم

،

فقط اگر آقای مستر اولد  فشن. Alireza Amakchi این متن را نوشته بود می گفت: ببین دکتر گوش و حلق و بینی  هم متوجه شده

،  تو فقط به خانه برگرد


بی مسئولیتی ام به فقری که در جهانم است

سرمای استخوان سوز با کیسه پر از خرید  خوردنی های خوشمزه  سوسولی و شالگردن سه دور دور سرم پیچیده و دستکش و پالتو می دویدم که زودتر با خانه گرم و صندلی نرم  برسم و در حال فیلم دیدن خوشمزه ها را بخورم

در کنار سطل اشغال  سر کوچه، پسرجوانی با دستان و سری  برهنه ، اشغالها را زیر و رو می کردم،

 شرمساری مثل پیانو پلنگ صورتی بر سرم افتاد

در کیسه جستجو کردم و بین همه آن بسته ها ی بی ارزش م  به سختی یک بسته غذای آماده پیدا کردم و به پسرک تعارف کردم

نوع نگاهش به جعبه گل گلی  پیانو را دوباره محکمتر کوبید

گرفت و تشکری کرد و  من فرار کردم 

گزارش یک روز عجیب

صبح برای اولین بار برف در شمال را دیدم

در راه دانشکده فهمیدم کلاسها تعطیلند
رفتم چند کار اداری را انجام دادم
از شب قبل می دانستم عنکبوتی در گوش دارم ، با روغن زیتون کشته بودمش 
حالا در زیر برف به دنبال دکتر و درمانگاهی که جسد را خارج کند
سرانجام اورژانس بیمارستان با خونین کردن گوشم و درد شدید ، عنکبوت بخت برگشته و له شده را در آوردند
بساط جوجه خریدم و برگشتم خانه که از منظره برفی لذت ببرم که دیدم گاز قطع شده
تمام لباسهای گرم موحود را پوشیدم و سه چهار ساعتی منتظر تعمیرکار بودم
در این فاصله هوای خانه سرد و سردتر می شود
زغال آتش کردم و بساط جوجه راه انداختم و به قول شما تهدید را به فرصت تبدیل کرده و در گرمای زغال ناهار دلپذیری با سیر ترشی و زیتون پرورده خوردم
کارمند پشت تلفن اداره گاز هم نگران یخ زدگی من هی تماس می کرفت که مامورین آمدند؟
حالا این وسط آب هم قطع شد
همسایه مهربان آمد و روی لوله ها اب داغ ریخت و دبه ای هم آب برایم آورد
همسرش مرا متوجه کرد که می توانم اسپیلیت روشن کنم، که البته به ذهن اسمارت گیس طلا نرسیده بود!
حالا اسپلیت روشن نمی شود ، چرا؟ نمی دانم 
می خندم از وضعیت ایجاد شده و شیرینی ناپلئونی خوشمزه ای را زیر خروارها پتو و لباس می خورم
در همان زیر وب گردی می کنم و قطره در گوش می چکانم  تا سرانجام مامورین می آیند و گرما به خانه باز می گردد
حالا می توانم به لوله کش زنگ بزنم و در تاریکی شب بیایید و پمپ را راه بیندازد
حالا گرم و آبدار ؛) در خانه نشسته ام و به این می اندیشیم که چقدر راحت می توان به بدویت رسید
ما واقعا برای پایان جهان آمادگی نداریم، چقدر می شود بدون این قبضهای آب و برق و گازی که پرداخت می کنیم زندگی کنیم؟
چقدر باید آماده باشیم برای نداشتن اینها؟
چهارسال دیگر که آب در ایران رو به پایان می رود، چقدر آمادگی داریم برای تحملش؟

میترا، سروش، آناهیتا، بهمن، بهرام ...

غمگینم

دلم تنگ شده، دلم  برای کسایی که دوستشون دارم و ازشون دورم، تنگ شده و فکر می کنم زندگی خیلی کوتاه و فرصت دوست داشتن کمه و این فاصله ها، همین فرصتهای اندک را از ما می گیره

تو اینستاگرام عکساشونو می بینم، تو تلگرام ، فیس بوک و زندگی ها مون جدا  از هم ادامه داره و هیچ شکلی از ارتباط نمی تونه جای دیدار را بگیره

و می دونم که اصلا  از اول هیچ تضمینی نبوده که طبق اون بتونی،  همه کسایی که دوست داری را کنار خودت داشته باشی

و اتفاقا همین غمگینترم می کنه،

کاش در دنیای اساطیری ایران باستان بودم و هنوز خدایان نگهدارنده پیمان و دوستی اینقدر زیاد و قوی بودند که هیچکس دیگری را ول نکنه بره اون سر دنیا