مادرک گفت یک آتشی روشن کن از رویش بپریم، حقیقتا حسش نبود گفتم بگذار فردا که دوقلوها می آیند، قبول کرد
شب داشتم رسم و رسوم قدیمی چهارشنبه سوری را می خواندم برایشان، رسم فالگوش را دیدم
کفش و کلاه کردم رفتم سرکوچه فالگوش ،دیدم که به به ،چه خبر است
برگشتم و به زور مامان و بابایی را از جا بلند کردم و رفتیم
آتش بزرگی بود و همسایه جمع و آهنگ شمالی بلند
هیچکس را نمی شناختم اما مشکلی نبود
مردم مهربان برایمان تشتی برعکس کنار آتش گذاشتند که رویش بنشینیم .
تا نیمه شب با هم بودیم، تخمه خوردیم، بالن آرزو هوا کردیم، فشفشه های رنگارنگ، سماوری زغالی آوردند و چایی شمالی با نیشکر خوردیم که با آب باران درست شده بود و طعمی داشت شگفت( حیرت مرا که دیدند یک بشکه بزرگ برایم آوردند که زیر ناودان بگذارم و دست از خرید آب معدنی بردارم)
مادرک کمرش را کنار آتش گرم می کرد و دست مرا گرفته بود و هر از گاهی می بوسید و زیر لب دعاهایش را زمزمه می کرد
جناب سرهنگ هم در حلقه مردان گرم گفت و گو بود و من در فقدان صدای هرگونه ترقه و انفجار نارنجک به شعله های قرمزرنگی نگاه می کردم که با ریختن پوست پرتقالهای آبداری که کنار آتش می خوردیم، سبز و آبی می شد
و به یاد می آوردم که اولین کلمه فالگوشی که شنیدم این بود:
همیشه از خوندن وبلاگت انرژی می گیرم. حیف بود این آخر سالی اینو نگم.
ای جانم! واقعاً قشنگ بود هرچی نوشتین!
همیشه فالتون بسیار قشنگ باشه
وای چه قشنگ
به به
مردم اون روستا آدمهای سختکوشی هستند. قدیما متخصص کاشتن تربچه قرمز بودن و فکر کنم زمستون نصف تربچه تهران را تامین میکردند. الان نمی دونم هنوز این کارو میکنن یا نه. حتمن شلوغیها و ماشین به اونجا هم سرایت کرده
چقدر زیبا گفتی
دلم ضعف رفت
الهی شادیهاتون بی پایان باشه... الهی همیشه در کنار عزیزانت شاد باشی