امروز رفتم فرهنگسرا، مدتی است دیگر آنجا کار نمی کنم اما هر از چند گاهی سر می زنم.
همه عوض شده بودند
سرایدار لاغر و فضول، پیر و بی دندان شده بود
پیرزن خدمتکار شاعر، از دردی بی درمان اشک می ریخت
همکارها دو تا دیسک کمر گرفته بود و دوتای دیگر از درد گردن می نالیدند، یکی حامله بود و دیگری عینکی شده بود و آخری از تنهایی و افسردگی اشک می ریخت
بچه ها ، رفقای قدیمی من بزرگ شده بودند و سرخوش و البته که تبدیل به نوجوانانی سطحی و مبتذل شده بودند
بیرون که آمدم غمگین بود از این گذر زمان و بی اعتنایی اش به ما، این بشر ضعیف متوهم که گمان می کند روزهای زیادی در راه دارد
چرا حاملگی هم در ردیف اخبار بد قرار دادید؟ انگار دور از جون یه مرضی گرفته باشه
ناخواسته. بود
هی فلانی زندگی شاید همین باشد ...
آه!
روزهای زیادی در راه دارد!
از اون توصیف بچه ها خیلی خوشم اومد؛ واقعی، ناامیدکننده تاحدی، شوخ، مهربان و پذیرا، ... در یک کلام: گیس طلایی
واو
چه خبر بوده
خدا را شکر که تو اینچنین نیستی