در فیلم شکلات ، قهرمان با خون کولی در رگهایش، هر وقت باد می آمد، میل به رفتن، رها کردن و جاده دیوانه اش می کرد
حالا که در مهتابی خانه شمال نشستم، نسیمی نه گرم و نه سرد بر تنم می وزد و شانه به سر ها بر روی درخت گلابی بازی عشق می کنند و گلهای کاغذیم در رقصند
من به این می اندیشم که موسم سفر نزدیک است
برو ای فقیه دانا
به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی
من و عاشقی و مستی.
( فکر میکنم از سعدی باشد ).
فاینالی سفرررر
من فکر میکردم فصل بابونه ها شده. چرا شما عازم سفر نشدید
خرداد. انشاله
بسیار عالی!